همين چند روز پيش رفته بوديم پارك با مامانش اينا
لحظه هاي آخر ، من داشتم چايي ميخوردم مامانش بلند شد از روي نيمكت
بعد يهو بهم گفت آروم آروم بخور هول نشو، داغه
طوري كه مادرش گفت من چون پام درد ميكنه بلند شدم وگرنه عجله نكن
تو اين حرف ساده يه حس مراقبت و ارزشمندي بود