نمیدونم از کجاشروع کنم راستش خیلی دلم گرفته خیلی خستم سال ۹۵بله گفتمو زندگی مشترکم شروع شدسال۹۶بالباس سفید و هزار ارزو رفتم توخونه ای که هرروز توش صدای خنده و شوخی میپیچید سال ۹۷پسرم بدنیااومد و زندگیم شیرینترازقبل شد ولی چه فایده که این خوشی ها خیلی کوتاه بود از سال۹۸ دیگه من رنگ خوشی ندیدم تاهمین الان که دارم براتون مینوسیم یواش یواش رفتارای شوهرم تغییرکرد تنبل شد کسل شد عصبی شدمیدونستم ی مشکلی هست ولی نمیدونستم که چیه که کم کم متوجه شدم داره قرص مصرف میکنه خیلی باهاش صحبت کردم ولی قبول نمیکرد منم چون دوسش داشتم چشممو میبستم و هرجی میگفت قبول میکردم تااینکه همه چی بدترشدسال۹۹متوجه شدم که اعتیادبه شیشه ام پیداکرده و دنیاروسرم خراب شد گریه کردم زجه زدم التماس کردم ولی قبول نکرد ی ادم شاد و سرحال تبدیل شد به ی ادم عصبی منزوی که اصلا نمیدونست زندگیش چجوری میگذره دلم براش میسوخت نمیخواستم تنهاش بزارم تلاشمومیکردم که قبول کنه ولی هیچوقت گردن نگرفت تااینکه شد سال ۴۰۰دیگه کم اورده بودم نمیتونستم بیشتر از این بمونم