مادرشوهرو مهمونی دادناش

دقیقا همش جلو شوهرم، قربون صدقه من میره ولی میدونم پشت سرم خوب میکوبه منو. 

یه بار جلو شوهرم بهم گفت خیلی دوستت دارم 

بعد شوهرم تا چن ماه میگفت ببین چه مادرشوهری داری 

عملا همین کارو میکنه فقط، هیچ کاری برای من نکرده حتی یه بار زنگ نزده منو دعوت کنه بیا خونمون، 

میخام منم عین خودش باشم من که اهل این حرفا نیستم میشم آدم بده

کاش میشد.منم چند بار گفتم برو با ننت زندگی کن ولی مگه میره؟؟🤷🤣

ولش کن بخاطر بهاطر اونا قرار نیست زندگیمونو خراب کنیم.باید بی خیال باشیم و به حرفا و کاراشون فکر نکنیم.

دقیقا همینه.جلو شوهرم خودشو‌خوب نشون میده و شوهرمم میگه مامانم خیلی خوبه و تورو خیلی دوس داره.واقعا چطور میتونن اینقد دو رو باشن؟ من که نمیتونم.

من از دست کارای مادرشوهرم تپش قلب گرفتم.چند وقت پیش تو خونشون سره یه موضوع مسخره داد و بیداد راه انداخت سرم.من تپش قلب گرفتم رفتم اب بخورم اوند تو اشپزخونه گفت فتنه خانوم میدونم چیزیت نیست و بازیته😔

بعد اومدیم تو پذیرایی پیش شوهرم بهم گفت الهی فدات شم دراز بکش اروم باش 🙄🤷

بخدا میخواستم خفش کنم ولی دیگه دست و پام رو اسلام بسته بود🤣

مادر شوهرم خیلی سمیه یه بار صداش کردم مامان جواب داد من مامان کسی نیستم ومن الان 20 ساله اصلا صداش نمیکنم تو گوشیمم  مادر شوهر ذخیره کردم همیشه با من بد بود چون پدر شوهرم عاشق من بود اون به شدت حسودی میکرد بعد فوت پدر شوهرم باهاش قطع رابطه کردم چون همیشه ارزوشه من طلاق بگیرم در حالی که میدونه غیر من وبچه هام هیچکی پسرشو تحمل نمیکنه 

 من ی جا خوندم نوشته بود تا میتونید جلویی شوهرتون با مادرش خوب رفتار کنید اگر مادرش چیزیم بهتون گفت شما با ارامش بهش جواب پس بدید اینطور شوهرتون میگه زنم چقدر احترام میگیره اگر پس فردا مادرشوهرتون رفت چیزی درباره شما بگه شوهرتون میگه نه زن من اینطور نی چون خوب شمارو دیده 

ب این میگن سیاست زنان

  والا شوهرم پنج تا خواهر ،که از همشون هم بزرگتره از چهار ده سالگی هم کار کرده براشون چقدرم جهیزیه خرید،ولی حالا چهار ساله یه زنگ نمی زنن بگن مردی یا زنده ای،اونوقت مادر شوهرم عید اومد میگه شما اول برید تا اونها هم بیان،اونوقت بنظر ت همچین آدمهایی به عروس و دختر مردم محبت میکنن

شمارش ندارم سیو هم نکردم تواین چهارسال زنگ نزدم بهش

من ننه سیو کردم 

آره با اسم شوهرت زیادجالب نیس صدا بزنی .منم اصن مادرشوهرمو نمیتونم مامان صدابزنم سعی میکنم اصن صدانزنم جوری ک بیشتر بخام حرف بزنم شماخطاب میکنمش ونزدیکشم 

من همیشه آخرین نفر میرم، کمک هم در حد اینکه ظرف سالاد رو میذارم روی میز، یه کم هم موقع میز جمع کردن کمک می کنم

من خونه ی خودمم کار نمی کنم بقیه هم می دونن انتظار ندارن دیگه

منم تو خونه میپزم میبرم، پدر شوهرم فوت کرده ما چند روز یه بار میریم شبم باید بمونیم 

اسمشو که سیو نکردم... 

و خیر نمیرم کمک... بعد شام فقط ظرف میشورم 

یعنی همیشه میگم خدایا از عمر من بردار به عمر پدر شوهرم اضافه کن که اگه نباشه من بدبخت میشم

به خدا قسم تو 10 سال دیگه منی

همین الانشم بدبخت شدیم، دوساله کارمون همینه، تازه بعضا ایراد هم میگیره، غذا بی نمکه، لپش زیاده، و.... 

ذخیره نکردم چون کاری ندارم زنگ بزنم

دعوت هم نمیکنه