بچه ها من الان خونه مامان بزرگم هستم
با پسرم دعوام شد سر این که حرف بی ادبی زد و اینا هم خندیدن(۵ سالشه تو رو خدا نگین که بچه هس نمیفهمه)
به قرآن من مریضم من افسردگی دارم اعصابم نمیکشه کلی ذهنم مشغوله هزار تا فکر و خیال دارم.همه اینا رو هم خانوادم میدونن
بعد که من پسرمو زدم زنداییم گفت چرا میزنی بچه هس خدایی نکرده میمیره
منم هیچی نگفتم بعد زنداییم گفت با این که یدونه بچه داری انقد اعصابی اگه ۳ تا داشتی چی؟؟؟
یهو مامانم گفت اگه این بچه دار شد این مریضه اگه این بچه دیگه تونست آورد مث سگ واق واق میکنم(دور ار جونش)
بچه ها به روح بابام ۱ ساعت فقط ۱ ساعت مامانم پسرمو نگه نداشته که من استراحت کنم
یه بار بهش دادم گفتم میرم روستا مراسم حتم جمعا ۳ساعت طول میکشید دیدم برده داده به خواهر شوهرم رفته خونش پسرم انقد گریه کرده بود ک نگو
از این ناراحتم که چرا همچین حرفی نزد چی میشه یکم درکم کنن دارم دق میکنم
کاش نباشم