از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر
کو دلی تا بسپارم به دلارای دگر
عاقبت از سر کوی تو برون باید رفت
گیرم امروز دگر ماندم و فردای دگر
مگر آزاد کنی ورنه چو من بنده پیر
گر فروشی نستاند ز تو مولای دگر
بهر مجنون تو این کوه و بیابان تنگ است
بهر ما کوه دگر باید و صحرای دگر
سرو یک پای اگر قد تو بیند در باغ
زیر دامن ز خجالت بکشد پای دگــر
گر به بتخانه چین نقش رخت بنگارند
هر که بیند نکند میل تماشای دگر
راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر
دل فرهنگ ز غمهای جهــــان خون شده بود
غم عشق آمد و افزود به غمهای دگر
#فرهنگ_شیرازی