داشتیم حرف میزدیم آنقدر از خود راضیه هی میگه من اینم و من اونم بابات از خداش بود دامادش بشم هیچکس نمیتونه به من نه بگه منم گفتم منکه راضی نبودم همونجا ماشینو نگه داشت گفت برو خونه بابات منم نمیخوامت پیاده نشدم هی جدی گفت برو بیرون منم پیاده شدم صد متر رفتم جلو اومد دنبالم و فوش داد که بیا سوار شو منم مجبور شدم بعدم زد تو سرم که تو مغروری شما بودین پیاده نمیشدین😭😭😭😭😭
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
چی بگم والاشمامیخوای تاییدت کنیم ولی بنظرم هردوتون مقصرین
اخه یه جوری هی میکوبه تو سرم که نمیتونستین نه بگین بهم ،شما که نمیدونی بابام ازدواجمون رو آسون گرفت اونا پررو شدن نه طلا خواست نه خرج عروسی نه هیچی بعد اینا پررو شدن یه دعوتی ساده هم نگرفتن همیشه هم خودشو بالا میگیره
اصلا دیگه سوار نمیشدم و میرفتم خونه بابام تا ادب بشه
از خانه قدم به دنیای بیرون بگذارید در حالی که زنانگی تان پشت در جامانده است، تا انسانی در جمع حضور یافته باشد و اندیشه و گفتار و رفتار او مورد توجه و احترام قرار بگیرد نه جلوههای زیبای جسم و زنانگیاش.(امام موسی صدر)