من ۴.۵ سال پیش یه اقاپسر سُنی اومد جلومو گرفت گفت ازم خوشش میاد و خیلی وقته حواسش بمن هست، منم ترسیدم یکم، اون موقعها من کلاس خیاطی میرفتم و خب تنها بودم، سرش داد زدم گفتم برو گمشو و اینا. بعد یه حرفی زدم ک نباید میزدم، بنده خدا رفت ب درختا مشت کوبید و دادو بیداد😂نخندین اقا، منم سریع رفتم خونمون، ازون موقع بفکرشم ک اگ واقعا دلشو شکونده باشم چی؟ اگ واقعا دوسم داشت چی؟ اینم بگم خیلی ترتمیز و اتوکشیده بود و باشگاه میرفت ازین بیسرو پاها نبود، من ایا حقی گردنم هست؟ چیکار کنم از ذهنم بره بیرون