یاد فامیلمون افتادم   زنش کارمند بانک شهرِ
خودش کارگر کارخونه معمولیه 
دیگه به زور یکاری کرده اومده تو دفتر فروش کارخونه 
تو جمع نشسته بودیم  مادربزرگ بهش گفت نمیری کربلا برا اربعین گفت نه اکر بخام برم باید کل شرکتو تعطیل کنم  همه یه نگاهی بهمدیگه کردیم یواش خندیدیم  
خیلی دستوپا میزنه بگه منم مثل زنم کارم مهمه ولی فایده نداره  اوایل که دامادمون شده بود تسبیح دست میگرفت بعدش یه مدت کتاب میاورد تو مهمونیا که بگه کتاب خونم اونم چ کتابی  بی نوایان   😄 انقدر بیکاره رمان میخونه 
دقیقا مثل بامشاده  رضا شفیعی جم