من یدونه دخترم و 4 تا داداش
ازدواج کردم
همسرم خیلی مرد خوبیه
4تا داداشامو اندازه جونم میخوام ولی دوتاشون زناشون نمیزارن باهام در ارتباط باشن
اصلا نمیان خونم
فقط وقتایی که بیرونن باهم تلفنی حرف میزنیم
حتی نمیزارن بیان خونه مادرم
انقد دلم واسه برادرزاده هام تنگه
همش گریه میکنم
احساس میکنم خیلی تنهام دارم افسردگی میگیرم
حتی یه دوست ندارم که صمیمی باشیم
خوشم نمیاد راجب این مسائل با همسرم حرف بزنم
با مادرمم نمیتونم چون فشار عصبی داره
جونم درمیاد برای برادرام و برادر زاده هام هیچ وقت زناشونو حلال نمیکنم سر هیچ و پوچ....
فکر کنید برادرم اومده شهر ما بچشو برده دکتر اونوقت نیومد خونه ی ما رفت خونه ی عمه ی زنش
شما باشید ناراحت نمیشید
دلم خیلی نازکه خیلی خیلی همیشه دلتنگشونم فقط خدا از دلم خبرداره