قدیم ندیما یه خواستگار اومد خونمون(با معرفی چنتا همسایه دختر شوهر بده منم میگی متنفر از اینکه یکی یکیو بفرسته خونمون)
خلاصه.....
پسره اومد نشست دیدم خیلی چهرش کوچیک میزنه پرسیدم متولد چه سالی هستین
گفت ۷۷
گفتم خب پس بدرد هم نمیخوریم اخه من بزرگترم
گفت مگه متولد چه سالی هستی
گفتم:۷۴
گفت:نیستی که من بزرگترم
گفتم چطوری حساب کردی اونوقت
گفت:مگه نمیگی ۷۴ خب
۷۵
۷۶
۷۷
من سه سال بزرگترم دیگه....
گفتم خدایا در من چه دیده ای که اینو گذاشتی سر راهم..
یعنی اون لحظه دلم میخواست خودشو همسایمونو خانوادشو همه رو باهم خفه کنم که این پروفسور رو فرستادن خونه ما...