بچه ها حالم خیلی بده من و شوهرم یک سال و نیمه عروسی کردیم.با این وضع من احمق بچه هم میخواستم بیارم...
بگذریم...شوهرم خیلی گرم مزاجه...چهار روز بود که از رابطه سر باز میزدم..چون واقعا بد موقع میگفت یا خودم کار داشتم.بعد الان یهو برگشته میگه من دیشب رفتم حموم!
گقتم واس چی؟
گفت تو خواب...
بعد من یکم تو فکر رفتم بعد برگشت گفت الان دیگه حتی به تو فکر هم نمیکنم چون نیازم برطرف شده!
بعد هیچی نگفتم ساکت شدم یکم گذشت داشتم لباسامو تا میکردم میزاشتم کمد.
اومد گفت چرا ساکت شدی یهو ی چیزی بگو دیگه
گفتم اگه مجبور نبودم و راه برگشت داشتم،ی لحظه هم باهات زندگی نمیکردم
اونم گفت منم اگه پول مهریه تو داشتم میدادم میرفتی از این زندگی...
من مشغله ی فکری زیاد دارم.
بعضی وقتا خب پیش میاد ی چیزایی یادم میره یا تو کارای خونه انصافا تنبلم...خونمون همیشه مرتب نیست و ...
به من میگه تو حواست ب زندگیت نیست.
میدونم دوسم نداره و مجبورا داره زندگی میکنه.
بعضی وقتا میگه من ک نمیفهمم عشق ینی چی اصلا نمیتونم بفهمم.
خب ینی تجربه نکرده و دوسم نداره دیگه...
از درون داغونم.کاش راه برگشتی بود...