ما تقریبا چند ساله با عمم اینا قهریم تا اینکه چند وقت پیش بابای من قلبش گرفت و بستری شد عمم هم تا شنید اومد عیادت و آشتی کردن خلاصه
پسر عمه من تو این مدت می دونستیم ازدواج کرده ولی نه زنشو دیده بودیم نه عروسیشون رفته بودیم
تا جاییم که از بقیه شنیده بودیم دختره باباش معتاد بوده و کلا خونه نمیومده و کلا وضع مالی داغون تو یکی از محله های حومه شهر زندگی میکردن
عمم اولش گفته بوده بمیرمم اینو نمیگیرم ولی خلاصه پسر عمم هی دعوا و اینا راه انداخته خلاصه گرفته دختررو
وقتی عمم اینا با پسر و عروس و دخترش اومدن خونه ما اصلا همگی شوک شدیم...دختره اینقد خوشگل بود که اصلا نمیشد ازش چشم برداشت
چشای درشت آبی روشن قشنگ رنگ آسمون...موهاشم بلوند کرده بوده پوستشم سفید و یک دست صورت گرد لپ برجسته
قد بلند موهای موج دار چال گونه یکمم آرایش داشت
واقعا هر چی بگم کم گفتم خیلی خوشگل بود...اسمشم زلیخا بود دقیقا اسمش به صورتش میخورد!
ولی عمم اصلا نگاشم نمیکرد اصلا تحویلش نمیگرفت حتی بچه اون خانومم بغل نمیگرفت فقط با بچه های دختر عمم بازی میکرد
وقتی همه نشسته بودیم مامانم به عمم گفت ماشالا عروست خیلی خوشگله واسش اسفند دود کن عمم برگشت گفت کی اینو چشم میزنه آخه
مام دیگه هیچی نگفتیم ولی دختره مشخص بود ناراحت شده همشم دور و بر عمم میگشت واسش میوه پوست میکند ولی دریغ از یکم محبت
دختره واقعا اخلاقشم خیلی خوب بود مهربون آروم
به نظرتون پول اینقد مهمه که باعث شه بقیه خوبیای یه آدم به چشم نیاد؟