من تازه پنج ماه بودم ازدواج کرده بودم با شوهرم مشکل داشتم و دارم حالم یه شکلی بود رفتم بی بی چک گرفتم شب با شوهرم بحثم شد اون رفت خ نه باباش اینا شب نشینی منم خ نه تنها بودم بی بی چک رو زدم خدا خدا میکردم مثبت نشه ولی شد اینقدر گریه کردم شوهرم اومد گفت چیشده گفتم اونو ببین نگاه کرده میگه این الان مثبته یا منفی گفتم مثبته دیگه نمیبینی گریه میکنم گفت چرا گریه گفتم اینهمه تو زندگی مشکل داریم نمیخواستم مثبت شه اینقدر خوشحال بود بغل کرد منو زنگ زد به مامانش اینا ساعت یک شب بود میگفت فردا بیاین شیرینی بخورین به من میگفت میخوام وایسم سرکوچه به همه شیرینی بدم صبح ساعت۸ رفتیم شیرینی خرید خعی کاش مثل قبل حداقل مهربون بود