روحشون شاد باشه
والا کار خاصی نکردم
ولی خیلی خوابشو میدیدم روحش معذب بود و ازم میخواست انقد بی تابی نکنم
من حتی همه جا میدیدمش نفس هاشو میشنیدم بهم میگفتن روحت سبک شده شبها از ترس تو بغل بقیه میخوابیدم با چراغ روشن
خلاصه که هم خودم اذیت بودم هم پدرم واقعا آویزوونش شده بودم نمیذاشتم بره
شاکی بودم از رفتنش
چون تو دوران بدی از زندگیم بود همش میگفتم چرا الان رفتی