چنوقت پیش ی سگی ک لیاقت نداره مامانبزرگ صداش کنم هرچی دلش خواست ب ما گفت
شما غریبه اید ؛ دیگه نیاید خونه ما ؛ اشک منو تو محرم دراورد با حرفاش همش فرق میزارن یکیو با پسوند خانم صدا میکنن و با اسفند میپرن جلو در و مرغ و خورشت میپزن وقتی میره خونشون ولی ما همیشه بادمجون و دریغ از یکم محبت حالا بجا اینکه بابام از ما طرف کشی کنه میره خونش و میشینه سر سفرش غذا میخوره
هربار ک صداشو میشنوم یا اسمش میاد اعصابم میریزه بهم دلم میخواد بمیره ولی مرگ کسیم نمیخام فقط اینجوری بگم ک ازش متنفرم و اگر زودتر ازش نمیرم خودم کفنش میکنم
اینقدر حال بهم زن و عوضیه این زن
نمیدونم با این همه حس تنفر ازش چیکار کنم بابامم ک رومخ تر...