سلام چند روزه بدجور دلم گرفته اگه حوصله داشتی درد و دل هایی که کردم و بخونم
حس میکنم هیچوقت تو زندگیم نتونستم مزه ی خوشی و آرامش و بچشم وقتی ۸سالم بود مادرم سرطان گرفت هرروز داشتم پژمرده شدن مادرم و با چشم های خودم میدیدم تو همون سال ها برادرم بهم دست درازی کرد و از طرف او خیلی ضربه خوردم گذشت و گذشت تا رفتم کلاس اول راهنمایی که میشه هفتم دیگه حتی مادرم نمیتوانست راه بره بردنش بیمارستان و دیگه به خونه برنگشت خیلی اون دوران سختی کشیدم مثل دیونه ها شده بودم هی میخندیدم هنوز واسم خیلی سخت بود ک طعم بی مادری رو بکشم من هنوز خیلی بچه بودم ولی روزگار مجبورم کرد از اون بچگی در بیام مجبور بودم از مدرسه که میام یا برم خونه پدربزرگم یا اینکه برم خونه آشپزی کنم به کارهای خونه برسم یادم نمیره تابستونا میرفتم کلاس خیاطی و آرایشگری شب که میشد دیگه مثل مرده میشدم دیگ تا نداشتم از بس خسته میشدم کلاس ها رو مجبور بودم خودم پیاده برم صبح خیاطی بعد سریع بیام خونه ناهار آمده کنم و بعدم آرایشگاه تا اینکه