مثل یه کیک هست که با اشتها داری می خوری. بعد یه لایه از کیک برمی دارند و می بینی زیرش پر از کرم و سوسک هست! دوباره اون لایه کیک می زارند سر جاش! همه چی مثل قبله! ولی تو دیگه میلی به خوردن نداری! همه می گن اولش که عالی بود الانم که عالی هست. ولی چرا تو دیگه مثل قبل نیستی؟
برای اینه که تو دیدت تغییر کرده. باطن کثیف او کیک دیدی! چهره واقعی اون آدم ها رو دیدی!
هنوز دلت می خواد برگردی به اون لحظه ای که لایه رویی کیک برنداشته بودند! دعا می کنی برگردی به قبل و خودت به فراموشی بزنی تا حس کنی خوشبختی! در صورتی که از اول هم نبودی!
سه بار بدنت درگیر سقط و فرایندهاش که بدن یه زن جوان داغون می کنه کردی تا رضایت شوهرت داشته باشی تا شوهرت از دست خودت راضی نگه داری ولی الان دیدی که شوهرت چه راحت تو رو به خاطر مادر ۸۰ ساله اش کنار زد! حقیقت تلخ زندگی وحشتناک می خوره تو صورت آدم! شوهرت بد نشده. از اول همین بوده ولی این اتفاق باعث شده اونها خود واقعیشان نشون تو بدهند!
من خودم تمام این لحظات سخت و دردناک از سر گذروندم! خیلی سخت بود خیلی گریه کردم ولی الان حس می کنم لازم داشتم تا این دوران بگذرونم که بدونم هیچ کس با ارزش تر از خودم نیست! تمام زندگیم رو هم اگه فدای شوهرم کنم آخرش خانواده اش مادرش هست نه زنش! پس بیام یکم عقب تر و انقدر خودم قاطی مشکلاتشون نکنم! اینها مشکلاتشون تمومی نداره! گور پدر همشون! مگه اونها دلسوز من بودند که من بخوام دلسوزشون باشم!