یه تجربه بهت بگم از زندگی خودم
من مادرشوهرمو خیلی دوست دارم چون درسته که زیاد حرف میزنه و گاهی به نظر میاد دخالت میکنه اما در کل انسان شریفیه و منطقیه
قبل از یچه دار شدن اوضاع خوب بود خیلی
بعد از بچه دار شدن خوب اون اوایل هورمونای مادر به شدت بهم میریزه و از همه چیز خیلی زود ناراحت میشه به همین خاطر خیلیا افسردگی بعد از زایمان میگیرن
مادرشوهر منم خیلی تو بچه بزرگ کردن صاحب نظره و واقعا هم خیلی چیزا بلده و این باعث میشد دائما نظر بده. یه مدت خیلی اذیت شدم. گریه میکردم و حساس شده بودم. اشتباه من اینجا بود که راجع به همه چیز بهش توضیح میدادم. مثلا اینکه کی میخوابه کی بیدار میشه چقدر شیر میخوره چجوری حموم میبرمش و خلاصه هر چیزی که اون میپرسید من توضیح کامل میدادم.
از یه جایی به بعد که هورمونام اومدن سر جاشون و حالم بهتر شد فهمیدم که اون شرایط واقعا شرایط بحرانی بوده. عقلم اومد سر جاش و فهمیدم که خیلی حساس بودم. تصمیم گرفتم توضیح ندم. یک بار بهش گفتم من ناراحت میشم شما میگید وزنش کمه و این حرفا لطفا مخصوصا جلوی خود بچه نگید وزنش کمه و جون نداره و بد خوابه و از این حرفا. چون اینا برچسب زدن به بچه ست و تو ناخودآگاهش می مونه. و بهش گفتم من به عنوان یه مادر خیلی بیشتر از هر کسی حواسم به بچه م هست.
از اون به بعد توضیحی ندادم و دیگه هر حرفی زد فقط یه لبخند زدم و نهایتا گفتم بچه ست دیگه شیرشم میخوره به وقتشم میخوابه و از این جور چیزا. الان اوضاع خیلی بهتر شده.
فقط حواست باشه خودتو سر هر چیزی ناراحت نکن. دائما به خودت بگو هورمونه هورمونه هورمونه و چیز خاص دیگه ای نیست.
فقط فقط از بچه لذت ببر همین
ببخشید طولانی شد