من دل خوشی از بابام ندارم.کاش گیشد ازدواج میکردم میرفتم دیگه سنمم بالاست تقریبا.
بابام کلا فقط خودش و یکی از داداشامو میبره دکتر منو مامانم و اونیکی داداشام تا مجبور نشه نمیبره.برا همین مام بهش رو نمیزنیم خودمون میریم.
بعد یبار یچیز رفته بود تو کف پام یک ماه مونده بود وعفونت کرده بود دیگه قشنگ نیاز به جراحی داشت بعد ورداشت منو ببره بیمارستان شهرمون.شبم بود مامانمم بود.گفت این فلکه رو میبینی بجای این خیابون باید بپیچم خیابون بعدی که میخوره به قبرستون ببرم پرتت کنم توقبرستون. یه همچین چیزی انگار گفت خیلی ناراحت شدم کلا مثل نقل ونبات یا فحش میده یا با حرفاش دل میشکنه. الان مریض بشه اصلا به هیچ جام نیست.تازه من این مشکل که دست خودم نبود.اخرم فرداش با تاکسی با مامانم رفتیم کف پامو جراحی کردم بعد چند ساعتم با پای پانسمانی وسط خیابون بودیم شبم بود گوشیمم شارژ نداشت نمیتونستیم زنگ بزنیم تاکسی هی برا اینو اون دست میگرفتیم تا نگه دارن ولی یه نگاه مینداختن و میرفتن.ابروم رفت.پامم بی حس وسنگین بود با یه صندل کش دار😭😭.تازه پاییز وسردم بود
برای ویزیت بعدیشم باز با شوهر عمم رفتم.
اونوقت چند سال قبلش پاش شکسته بود من انقدرگریه کردم ونذر کردم براش😒😒
بیخیال این چیزا میگذره.من قبلا قلبم پاک بود ولی الان بخاطر همبن حرفا ورفتارا سیاه شده وکینه میگیره.برای همین به مرور دیگه بعضی ها ارزشی برام ندارن