کاش کسی بود میتونستم باهاش حرف بزنم
فقط به حرفام گوش میکرد
من به خاطر همسرم اومدم غربت اما اون از این راه دور هم به فکر خانواده اش هست و به من و بچه مون اهمیتی نمیده
بزرگ نشده،خیلی بچه اس،خیلی وابسته اس،تو این سن از خانواده اش میترسه و مراقبه اونا ناراحت نشن
میدونم تو تله تربیتی افتاده اما منم انسانم کم آوردم نیاز به توجه و امنیت دارم
انگار اصلا دوستم نداره
حتی اگر علاقه ای هم داشته باشه نمیخواد و نمیتونه به خاطر من خطر کنه
میدونید چی میگم،پشت و پناهم نیست،نمیتونم باهاش حس امنیت داشته باشم
دروغ میگه،خانواده اش هم دروغگوان خصوصا مادرش و همه اعتمادم بهش از دست رفته
خیلی غمگین و تنهام نمیدونم چیکار کنم