رفتم توی مغازه چندا خوراکی برداشتم
از او کاکائو هایی که چوب دارن چوبشو میزنیم تو کاکائو میخوریم هواسم نبود دختر ۴سالم برداشته بود باز کرده بود قیمتش ۱۵۰۰ تومن بود
اومدم خوراکی هارو حساب کنم در کیفمو باز کردم دیدم توش پول نیست
شوهرم همه پولارو برداشته بود دیگه انقدر خجالت کشیدم که نگو
صاحب مغازه همون کاکائویی که دخترم باز کرده بود قرضی بهم داد خدا خیرش بده
بعد چند ماه رفتم قرضشو دادم چون به مغازش اصلا دسترسی نداشتم
یه بارم جاریم اصرار کردبیا باهام بازار یه چیزی هست بخرم
منم پول نداشتم باهاش رفتم دخترمم بود باهام فقط گریه میکرد تشنمه پول آب نداشتم واسه بچم بخرم دیگه رفتم تو یه مغازه لوازم آرایش میفروخت هوا گرم بود توی کلمن آب داشت به دخترم داد
جاریم اصلا نفهمید پول ندارم وندید