من که مادر شوهرم خودش اومد دستم رو گرفت گفت دخترم تو رو خدا نه نگو
شوهرم اومد نشست گریه کرد گفت نه نگو
فردای عقد از این رو به اون رو
گفتن ما تو رو نمی خوایم
اینقدر مادر و خواهراش موش دووندن دوبار تا طلاق رفتیم
الانم خانوادش رو ببینه یهو نصف شب منو بچم رو کتک میزنه الان سرش داغ دو روز دیگه مادرش کاری میکنه ازت متنفر بشه شوهر من الان از من متنفر
میگه چون خانوادم دوست ندارن منم نمی خوامت
اینقدر بد منو گفتن اینقدر دروغ گفتن که شوهرم کامل ازم متنفر شد
الانم مجبوریم کمترین ارتباط رو داشته باشیم وگرنه دیدنشون همون و جهنم شدت زندگیمون همان
این زن تا به پسرش ثابت نکنه تو بدی و دختر خالش بهتر بود دست بر نمیداره
منو تا مرز خودکشی بردن حتی میگفتن چرا براش نون می خری غذا هم حقش نیست
تا مرز کشتنم شوهرم رفت بعد که قهر کردم گفتن دیدی گفتیم زن بدیه
زن باید وایسه کتک بخوره حتی بمیره جیکش در نیاد
خودت رو گیر ننداز