خالش که اینجاش تا هفته اولش این منو تنها میزاره میره باخالش میخابه کلا نا امید شدم از مردبودنش که بهش تکیه کنم مثلا مرد تکیه گاه زندگیه رفته رفته کاری میکنه همش ازش سردبشم قبل مرگ مادرش نمیرف پیشش برا یا شام هزار بار میومدم دنبالش که بیا شاممون بخوریم الان میگه تو جایی که ننم خوابیده میخوابم درکل کلا نا امیدم اما برادرشوهرم تا گفتن رف پیش زنش خوابید زندگی کلا واسم حسرت بود اینم از این