یادمه توخونه ی بابام اینا ....بابام هرروزصبح که میرفت سرکار....اینقدررعایت میکرد....که مااصلامتوجه نمیشدیم بابام رفت......اماوقتی ازدواج کردم برعکس شد.....توخانواده ی شوهرم اصلارعایت نمیکنن که توخوابی....بلندبلندحرف میزنن،مخصوصامادرشوهرم😐ظرفهاروصدامیده شعرمیخونه و....بارها به همین دلیل باهاشون دعواگرفتن🤣🤣🤣🤣