الان با گریه دارم مینویسم...😢
وقتی دبستان بودم گفتن به اسم پسر عموتی...
اول راهنمایی که رفتم پسر عموم میومد خونمون البته عقدم نکردن هنوز
سوم راهنمایی عقدم کردن
اصلا هیچ طعم از بچگی نکشیدم حسرت دارم میخورم
شوهر اهل دودو دم نیست اصلا
و بسیار مذهبی خیلی محدودم میکنه از همه لحاظ
به همچیزم گیر میده لباسم شالم
دلم میخواد مانتو به میل خودم بپوشم ولی اصلاا مانتو نمیزاره بپوشم حتی بلند
اصلا اداب معاشرت بلد نیس روم نمیشه تو جمع کنارش بشینم که شوهرمه چون حرفای چرت و بیخود میزنه
داخل مغازه میریم یهو میزنه یچیز بد میگه بم جلووو همههه ضایعم میکنه
قلبم داره پاااره میشه از درد بچها
فقد اینجا میتونسم دردو دل کنم
یه دخترم دارم
خدایا گناه من چ بود اینجور شد زندگیم
😭😭😭
من حساسم یا واقعا بدرد نخوره ؟؟
شما خودتون بزارید جای من