2777
2789

داستان کتلت های من و نان سنگک پدرم


ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک... اشک از چش و چارم جاری بود...!

در یخچالو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روقن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو، کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد، که زنگ در رو زدن...!

پدرم بود...

بازم نون تازه آورده بود...

نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.

بابام می گفت :

نون خوب خیلی مهمه... من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم، برای شما هم میگیرم...

در میزد و نون رو همون دم در می داد و می رفت.

هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت...!

دستم چرب بود، شوهرم در رو باز کرد و دوید توی راه پله...

پدرمو خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارن، این البته زیاد شامل مادرم نمیشه...!

صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم رو برای شام دعوت می کرد بالا.

برای یک لحظه خشکم زد.

ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم...

همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه ی هم نمیریم و از همه مهم تر، سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.

اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدن و میامدن تو... روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدن... قربون صدقه ی هم می رفتن و قبیله ای بودن...!!!

برای همین هم شوهرم نمیدونست کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود... و هی اصرار میکرد، اصرار میکرد...!

آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدن...

من اصلا خوشحال نشدم...

خونه نا مرتب بود... خسته بودم... تازه از سر کار برگشته بودم... توی یخچال میوه نداشتیم...

چیزهایی که الان وقتی فکرش رو میکنم، خنده دار به نظر میاد... اما اون روز لعنتی، خیلی مهم به نظر می رسید

شوهرم اومد توی آشپزخونه تا برای مهمان ها چایی بریزه... اخم های درهم رفته ی من رو دید...!

پرسیدم:

برای چی این قدر اصرار کردی...؟!

گفت:

خب... دیدم کتلت داریم، گفتم باهم بخوریم.

گفتم :

ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.

گفت :

حالا مگه چی شده...؟!

گفتم.:

چیزی نیست...؟؟؟!!!

در یخچالو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:

دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم... میخوای نونها رو برات ببرم سر سفره...؟!

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم...!!!

پدر و مادرم تمام شب، عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودن...!

وقتی شام آماده شد، پدرم یه کتلت بیشتر بر نداشت...

مادرم هم به بهانه ی گیاه خواری، چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد...!

خورده و نخورده خداحافظی کردن و رفتن...

این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت...!!!

پدر و مادرم هر دو فوت کردن.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت...

نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما رو شنیده بود...؟!

نکنه برای همین شام نخورد...؟!

از تصورش مهره های پشتم تیر میکشه و دردی مثل دشنه ته دلم می شینه...

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم...؟!

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم... یه قطره روقن میچکه توی ظرف و جلز محزونی میکنه...!

واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت...؟!

حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم میخوره:


"من آدم زمختی هستم...!"

زمختی یعنی :

ندانستن قدر لحظه ها،

یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،

یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست، کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم...؟!

آخ... چقدر دلم تنگ شده براشون... فقط… فقط اگه الان پدر و مادرم از در می اومدن تو، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...!

میوه داشتیم یا نه...!

همه چیز کافی بود...

من بودم و بوی عطر روسری مادرم... دست پدرم و نون سنگک...!

پدرم راست می گفت که:

نون خوب خیلی مهمه...

من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم... اما کسی زنگ این در رو نمیزنه... کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود، که بوی مهربونی می داد.

اما دیگه چه اهمیتی داره...؟!

چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!



زمخت نباشیم...!!!

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

من الان جو گیر شدم پاشم بپرم بغل مامانم بوسش کنم 

ولی احتمالا کتک بخورم

من هر شب به امید یه معجزه بزرگ میخوابم...به امید اینکه وقتی چشمامو باز میکنم تو کنارم نشسته باشی...با دستای کوچولوت بزنی رو صورتم و منو صدا کنی....روی پاهای کوچولوت وایسی و بپری بغلم🥲🥲🥲من تمام نی نی سایتی ها رو انسان های محترمی میدونم......به عقاید و نظرات همشون احترام میذارم ولی این رو دلیلی نمیبینم که نظر خودم رو نگم همه ما انسانیم،موجود اجتماعی هستیم پس لازمه عقایدمونو باهم به اشتراک بذاریم.تبادل نظر کنیم.....گاهی لازمه تغییر بدیم نظراتمونو.....پس دوست عزیزم اگه با نظرم مخالفی میتونی ریپ بزنی و نظرتو بگی من این توانایی رو دارم  که با هم تبادل نظر کنیم
همیشه زود عصبانی میشم  دیشب بابام فرستاد برام  رو گوشی انقدی که گریه کردم خوابم گرفت&nbs ...

من خودم بارها با عصبانیت دل پدرمادرمو شکوندم اما اونا همیشه طوری با من رفتار میکنن که از کارپ خجالت بکشم 

یبار بابام داشت پرده خونمو وصل میکرد بعد یهو چوب پرده خورد نمک پش سرویس پا سماوریم شکست یهو سرش دادم زدم وایی چرا اینکارو کردی بعدش یهو   ازش معذرت خواهی کردم اون‌نمک پاش شاید زیبایی داشت اما ارزش دل پدرمو نداشت 

این فقط یه نمونس  که یادم‌نمیره

اسی پدرو مادرت زندن؟

آره عزیزم 

ولی پدرم با اخلاق اقوامش کاری کردن دلم از سنگ بشه براشون 

همیشه می‌گفت شوهر کنی نمیام خونه ت 

الان فقط نامزد کردم 

ولی دیشب که باهاشون دعوا کردم

اینو فرستاد برام 

تنها شبی بود که میخواستم بدون گریه بخوابم 

نمی‌دونم تا ساعت چن بود گریه کردم و خوابم گرفت 😔😔😔

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز