من شوهرم دو هفته پیش رفت یه مسافرت چهار روزه اینا یه خبر از من نکرفتن وقتی شوهرم برگشت خیلی ناراحت شد و بهشون گفت بعدم ما رابطمون اصلا خوب نیس خیلی باهم چون واقعا بیزارم و نفرت دارم از پدرشوهر عوضیم حالا شوهرم دیروز رفت کربلا گفتم برو خونه اتون از بابات اینا خدافظی کن امروز مادرشوهرم زنگ زده که فلانی رسید گفتم آره بعد گفت کجایی گفتم خونه خودم گفت آها خب باشه حالا اینورام بیا طول میکشه تا شوهرت بیاد بیا اینورا یه روز بعد گفتم ایشالا گفت تو که بی دعوت نمیایی والا هیچ وقت ولی حالا بیا خب تو دلم گفتم بیشور تو که میدونی نمیام بی دعوت حداقل یه دعوت میکردی