من شوهرم دو هفته پیش رفت یه مسافرت چهار روزه اینا یه خبر از من نکرفتن وقتی شوهرم برگشت خیلی ناراحت شد و بهشون گفت بعدم ما رابطمون اصلا خوب نیس خیلی باهم چون واقعا بیزارم و نفرت دارم از پدرشوهر عوضیم حالا شوهرم دیروز رفت کربلا گفتم برو خونه اتون از بابات اینا خدافظی کن امروز مادرشوهرم زنگ زده که فلانی رسید گفتم آره بعد گفت کجایی گفتم خونه خودم گفت آها خب باشه حالا اینورام بیا طول میکشه تا شوهرت بیاد بیا اینورا یه روز بعد گفتم ایشالا گفت تو که بی دعوت نمیایی والا هیچ وقت ولی حالا بیا خب تو دلم گفتم بیشور تو که میدونی نمیام بی دعوت حداقل یه دعوت میکردی
خدایا شکرت ❤️ گر نگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
وااا پدر و مادر شوهر مثل پدر و مادر خود آدمن، دعوت چیه، چقدر همه چیو سخت میکنید و کلاس الکی میذارید، خب زنگم زده میگه بیا باز حرف میزنی؟انتظار داری واست لیموزین بفرستن ؟😂
دقیقا من متوجه شدم منظور شما از دعوت همینه که بگن پاشو بیا نه اینکه تدارک حسابی مهمونی ببینن
من اصلا اهل این نیستم که بگم برام حسابی تدارک ببینن هر سریم رفتم شامی با نونم بوده گفتم خیلی خوشمزه اس اصلا برام غذا و تدارک مهم نیس چون برا شکم نمیرم بهترین چیزا رو خونه خودم میخورم مامانمم یه لحظه نمیذاره تنها باشم ولی وقتی اینجور حرف میزنه دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار از بی شخصیتیشون
خدایا شکرت ❤️ گر نگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
وااا پدر و مادر شوهر مثل پدر و مادر خود آدمن، دعوت چیه، چقدر همه چیو سخت میکنید و کلاس الکی میذارید، ...
یا حتما تو زندگیت با اینجور آدما برخورد نداشتی یا کلا برات چیزی مهم نیس اگه رفتارش با جاریمو نمیدیدیم میگفتم خب ولش منم همینجور میرم یکی بهت زنگ بزنه بگه حالا بیا اینورا یه روز پا میشی بدو بدو میری وقتی چشم دیدنتو ندارن
خدایا شکرت ❤️ گر نگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد