من شوهرم دو هفته پیش رفت یه مسافرت چهار روزه اینا یه خبر از من نکرفتن وقتی شوهرم برگشت خیلی ناراحت شد و بهشون گفت بعدم ما رابطمون اصلا خوب نیس خیلی باهم چون واقعا بیزارم و نفرت دارم از پدرشوهر عوضیم حالا شوهرم دیروز رفت کربلا گفتم برو خونه اتون از بابات اینا خدافظی کن امروز مادرشوهرم زنگ زده که فلانی رسید گفتم آره بعد گفت کجایی گفتم خونه خودم گفت آها خب باشه حالا اینورام بیا طول میکشه تا شوهرت بیاد بیا اینورا یه روز بعد گفتم ایشالا گفت تو که بی دعوت نمیایی والا هیچ وقت ولی حالا بیا خب تو دلم گفتم بیشور تو که میدونی نمیام بی دعوت حداقل یه دعوت میکردی
خدایا شکرت ❤️ گر نگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
میدونم عزیزم چی میگی درسته همسرت برات عزیزه کاش جلوی پدرشوهرت اون حرف رو نمیزدی بالاخره اون بزرگتر ه ...
عزیزم یه مرد شصت ساله چرا باید در از کینه باشه چرا باید انقدر به یکی بی احترامی کنه در آخرم یه جایی دعوا راه بندازه اون وسط دست شوهرم خورد بشه سختیش مال کیه مال من خودم ببر یه ماه دسشویی ببر غذا بذار دهنش حتی به سر نیومدن بزنن چرا نباید حرفای دلمو میزدم و فقط احترام یه پیر مرد بی شخصیت و بخاطر سن و سالش نگه میداشتم الانم بگن عین حرفشون و به شوهرم میگم که گفت حالا بیا یه روز همین
خدایا شکرت ❤️ گر نگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد