نه واقعا کلیشه ای نیست، زندگی منم خیلی ناامید کننده بود، فکر کن یه کلیت ازش میگم برات
از یه خانواده ی خوب و فرهنگی،تو سن ۱۷ سالگی نمیدونم چی شد که خانواده م راضی شدن منو عروس کنن اونم به کسی که هیچی نداشت و از لحاظ فرهنگی و خانواده ای خیلی با ما فرق داشتن،
همیشه اون قهر و باد منم استرس، ولی قدرت اینو نداشتم که تمومش کنم، با اینکه مدرسه ی خوب درس میخوندم نذاشت برم دانشگاه
بعد رفتم تو غربت با مادرشوهر تو یه ساختمون، شوهربیکار، بددل زندانی بودم، بعد تو اوج تنهایی بچه ی اولمو آوزدم و اون موقع اولین بار بود که عاشق شدم، عشق مادری
۱سال و ۸ ماهش بود فهمیدم دوباره بازدارم
این بار دوقلو
دوستام همه درسمیخوندن
با همه قطع رابطه بودم از خجالتم
وضع مالی افتضاح
سختیای غربت
با شوهری که یه درصد منو نمیفهمید