اول خودم میگم: من دوازده سالم بود البته نمیدونم خواب بودم یا بیدار خونه پدربزرگم توی پله های پشت بومش توی شب یه چیز سیاه دیدم که خیلی شبیه آدم بود اما بدن و چشماش سیاه بود از پله ها اومد پایین سریع و اومد نزدیکم و من از ترس نمیتونستم حرف بزنم بهم دست زد خیلی دستش خیلی ضخیم بود منم فرار کردم و رفتم توی اتاقم و درو بستم اون شب خیلی شب بدی برام بود هیچوقت یادم نمیره اصلا نتونستم بخوابم تا صبح گریه میکردم🥲
خب شما هم بگید از اتفاقاتتون🙂