دورهمی باردارا

liana96

عضویت: 1396/12/11

تعداد پست: 7639

خوشبحالتون اخراشین ،من حال ندارم نه ماه صبر کنم😭😭😭😭😭

1401/05/30

|

10:37

اختاپوسمی

عضویت: 1400/10/10

تعداد پست: 1452

سلام ملیکم هفته پانزدهم و جنسیت دختر☺😍

شهیدپابرهنه‌ای‌که‌حتی‌یه‌عکس‌درست‌حسابی‌هم‌نداشت ، شهیدی‌که‌ناجوانمردانه‌به‌شهادت رساندند... #برای‌شهیدمظلوممان‌سیدروح الله‌عجمیان💔🖤نام‌ویادت‌گرامی،راهت‌ادامه‌دارد...

1401/05/30

|

10:38

مدیر استارتر

عضویت: 1398/04/20

تعداد پست: 1438

خوشبحالتون اخراشین ،من حال ندارم نه ماه صبر کنم😭😭😭😭😭

زود میگذره ماهم این دورانو گذروندیم چند هفته ای؟

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

1401/05/30

|

10:38

اختاپوسمی

عضویت: 1400/10/10

تعداد پست: 1452

خوشبحالتون اخراشین ،من حال ندارم نه ماه صبر کنم😭😭😭😭😭

😂😂😂چن ماهته؟

شهیدپابرهنه‌ای‌که‌حتی‌یه‌عکس‌درست‌حسابی‌هم‌نداشت ، شهیدی‌که‌ناجوانمردانه‌به‌شهادت رساندند... #برای‌شهیدمظلوممان‌سیدروح الله‌عجمیان💔🖤نام‌ویادت‌گرامی،راهت‌ادامه‌دارد...

1401/05/30

|

10:38

زاده،مرداد

عضویت: 1400/08/21

تعداد پست: 12680

سلام عزیزم من هفته ۳۳هستم و جنسیت دختر

اگه مخالفی ریپ‌ نزن من برا

1401/05/30

|

10:39

2 نفر لایک کرده اند ...

مدیر استارتر

عضویت: 1398/04/20

تعداد پست: 1438

سلام ملیکم هفته پانزدهم و جنسیت دختر☺😍

ای جونم بسلامتی دنیا بیاد عزیزم

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

1401/05/30

|

10:39

آرتمیس_nana

عضویت: 1401/04/02

تعداد پست: 3840

خوشبحالتون اخراشین ،من حال ندارم نه ماه صبر کنم😭😭😭😭😭

ای جااااااااااانم مبارکه عزیزم انشالله بسلامتی میگذرونیم این دوران رو

خدایا هرکی بچه نداره دامنشو سبز کن❤️نی نی منم سالم برام نگهدار❤️الهی آمین ☺️

1401/05/30

|

10:39

mina_love_you

عضویت: 1401/03/12

تعداد پست: 352

مینام 40 هفتم امروز تموم شد،دختر 🥺

1401/05/30

|

10:39

مامان_۲تا_پسر

عضویت: 1399/11/15

تعداد پست: 22021

امضات دقیقا حس منه

باورم نمیشه بچه هام بزرگ شدن امسال یکی می‌ره کلاس اول و یکی دوم

چون دوتا پشت سر هم بودن سختیاشون هم بیشتر بود ولی یهو دارم تنها میشم دیگه از ماه بعد صبح تا ظهر تنهام

چشم به هم بزنم بزرگ تر میشن و سربازی و دانشگاه و شهر دور و ازدواج و ...☹️☹️

شک ندارم که دق میکنم

1401/05/30

|

10:39

اختاپوسمی

عضویت: 1400/10/10

تعداد پست: 1452

ای جونم بسلامتی دنیا بیاد عزیزم

قربونت برم مرسی 😚 سلامت باشی

شما چن ماهتونه؟

شهیدپابرهنه‌ای‌که‌حتی‌یه‌عکس‌درست‌حسابی‌هم‌نداشت ، شهیدی‌که‌ناجوانمردانه‌به‌شهادت رساندند... #برای‌شهیدمظلوممان‌سیدروح الله‌عجمیان💔🖤نام‌ویادت‌گرامی،راهت‌ادامه‌دارد...

1401/05/30

|

10:39

مدیر استارتر

عضویت: 1398/04/20

تعداد پست: 1438

سلام عزیزم من هفته ۳۳هستم و جنسیت دختر

عه تقریبا باهمیم منم پنجشنبه میشم ۳۳ سونو وزنو رفتی؟

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

1401/05/30

|

10:40

زاده،مرداد

عضویت: 1400/08/21

تعداد پست: 12680

مینام 40 هفتم امروز تموم شد،دختر 🥺

پس نزدیک زایمان هستی انشالله به سلامتی زایمان کنی

اگه مخالفی ریپ‌ نزن من برا

1401/05/30

|

10:40

مدیر استارتر

عضویت: 1398/04/20

تعداد پست: 1438

قربونت برم مرسی 😚 سلامت باشی شما چن ماهتونه؟

من هشت ماهو نیممه

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

1401/05/30

|

10:40