اصلا با علاقه مهمونی نمیاد حتی سمت فامیل خودشون هم همینطوره... ولی سمت فامیل من میاد همش رو اعصابم میره همش غر میزنه... اخلاقش باهام عوض میشه باهام سرد میشه... من خیلی دلم میخواد برم پیاده روی هروز... ولی وقتی باهام میاد همش غر میزنه اصلا نمیذاره لذت ببرم... خرید میریم همش غر میزنه... دیگه کم اوردم... هرموقع میگم سر این مسایل ازت ناراحتم میگه روانی هستی
حق داری شوهر منم همین طوره دلم ازش شکسته هیچ جایی باهام نمیاد خودم میرم بیشتر دیگه توگوشیم اسمش رو آ ...
چندباری تنها رفتم خونه پدرم... خوشش اومده بود... ایندفعه برای تعطیلات بهش گفتم بیا بریم گفت تو برو من نمیام منم چون نیومد از سر لجبازی نرفتم که اینجور به خواستش نرسه.... حتی برادرم زنگ زد بریم باهم مسافرت بهوونه اورد گفت من کارامو نکردم... میخواست من تنها برم... منم نرفتم
چندباری تنها رفتم خونه پدرم... خوشش اومده بود... ایندفعه برای تعطیلات بهش گفتم بیا بریم گفت تو برو م ...
من بودم می رفتم هیچ جا باهام نمیومد دیگه خانوادم عادت کردن دعوتش کردیم گفتن بیا اما ماشین جا نبود بهش تعارف نکردیم توهم بیا عروسی خواهرم یه شهر دیگه افتاد شش ساعت دور بود خودم باپدرم اینا رفتم بزور توماشین جاشدیم بعد که اومدم میگه دلم می خواسته بیام اونجا کلی عکس گرفتم خیلی افسوس می خورد چرا اتوبوس نگرفتیم منو شوهرم با اتوبوس بریم