امروز یه دعوای خانوادگی مفصل رو از سر گذروندم. بابام و شوهرم بدجوری به تیپ و تاپ هم افتادن. منم چندماهه سر همین چیزا دچار افسردگی شدم و دارم درمان میکنم. عصر که سر بحثای اینا و وحشی بازی های شوهرم، اینقدر حالم بد شده بود، با خودم میگفتم خاک بر سرم شغل و درآمد ندارم، خاک بر سرم از پس زندگی م برنمیام، دخترم رو بردارم ببرم بزرگ کنم خودم. فکر میکردم چقدر بدبختش کردم دخترمو. یکی از بدترین روزای زندگی م رو گذروندم.
بعد یه کم با دخترخاله م درددل کردم خدا خیرش بده، خودشم تو شرایط خوبی نبود، ولی گوش داد همه حرفامو و دلگرمم کرد. شبم پیام دادم به بابام و گله کردم. مخصوصا یه چیزایی از نوجوونی م بود که آسیب دیده بودم، و جدیدا هم که تو جلسات روانشناسی گفتمش بدجور حالم رو داغون کرد، اونارو تاحدی به بابام گفتم. فکرشم نمیکردم هیچ وقت بگم. ولی بهش گفتم باید بشنوی چه آسیب هایی به من زدی. و گفتم و شنید.
و یهو بعدش اینقدر سبک شدم، اینقدر سبک شدم، حتی شب که باز دوباره همسرم و بابام دعواشون شد، دیگه مثل عصر حالم اونجوری بد نشد.
نمیدونم شاید به ظاهر خیلی بی ربط بود، وسط دعوای امروز بحث هفده هجده سال پیش رو پیش بکشم. ولی به قول روانشناسم یه دلیلی داره که یه چیزایی تو وجودمون میاد بالا.
و شاید به ظاهر بی ربط ولی گفتمش. و چقدر آروم تر شدم.