2777
2789
عنوان

سونو گرافی هفته ۳۰

309 بازدید | 5 پست

وزن نی نی هاتون هفته ۳۰ چند بوده و وقتی دنیا اومدن چند کیلو بودن؟ من اول هفته ۳۰ ...۱۵۰۰ بود وزنش کم نیست؟ وقتی دنیا اومد تقریبا چند میشه بنظرتون؟

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

دقیق نمیشع حساب کرد بچه خودم اینحوری بود دوکیلو سیصد بود 

وقتی زایمان کردم ۳۹۶۰ بود

کاربری پنجم mommy_goli  سابق... امضامو باز مینویسم هرموقع وقت شد چون به دردبخور بود...                              زیاد بچه اوردن هنر نیست خوب تربیت کردن هنر است!امکانات و پول دلیلی بر توشحالی بچه هست  و همچنین تفاهم پدر و مادر🙂                                  دخترم عزیزم  میخوام توی سرزمین فرصتها باشی عزیزم دوست ندارم محدوویت برات باشه عزیزم من و ددی درتلاشیم❤️
دقیق نمیشع حساب کرد بچه خودم اینحوری بود دوکیلو پونصد بود  وقتی زایمان کردم ۳۹۶۰ بود

هفته چندم ۲۵۰۰ بود .ماشاالله

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

هفته چندم ۲۵۰۰ بود .ماشاالله

 ماسالله به جون نینی خودتون 

هفته ۲۵ و سه روز ۲۳۰۰ اینابود 

من هفتهه ۴۱ زایمان کردم تقریبا ۱۰ روزی دیر تر از موعدی که دکتر داده بود

کاربری پنجم mommy_goli  سابق... امضامو باز مینویسم هرموقع وقت شد چون به دردبخور بود...                              زیاد بچه اوردن هنر نیست خوب تربیت کردن هنر است!امکانات و پول دلیلی بر توشحالی بچه هست  و همچنین تفاهم پدر و مادر🙂                                  دخترم عزیزم  میخوام توی سرزمین فرصتها باشی عزیزم دوست ندارم محدوویت برات باشه عزیزم من و ددی درتلاشیم❤️
ماسالله به جون نینی خودتون  هفته ۲۵ و سه روز ۲۳۰۰ اینابود  من هفتهه ۴۱ زایمان کردم ...

ممنون عزیزم چیا مصرف میکردی تو بارداری مکملات چیا بودن بیشتر چ غذاهایی میخوردی من حس میکنم وزن بچم کمه

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
ممنون عزیزم چیا مصرف میکردی تو بارداری مکملات چیا بودن بیشتر چ غذاهایی میخوردی من حس میکنم وزن بچم ک ...

نهدعزیزم خوبه بچه هرچقدر وزنش باشه بخوب رشد میکنه و بهرقول دکتر بچه چاق هنر نیست اصلا نگران نباش

من طبیعی بچم به دنیا اوردم جونم بالا اومد حودم کم جون شدم

باورت میشه ییکهفته قبل زایمانم ۶۱ کیلو بودم قبل بارداری ۵۳؟

من همه چی میخوردم میوه بیشتر 

 مکمل هام معمولی بودن ولی خودم  زینک هم میخوردم

بیشتر تمایلم چیزای شیرین بود و تحرکم زیاد داشتم خب تند تند دلم چیزی میخواست

کاربری پنجم mommy_goli  سابق... امضامو باز مینویسم هرموقع وقت شد چون به دردبخور بود...                              زیاد بچه اوردن هنر نیست خوب تربیت کردن هنر است!امکانات و پول دلیلی بر توشحالی بچه هست  و همچنین تفاهم پدر و مادر🙂                                  دخترم عزیزم  میخوام توی سرزمین فرصتها باشی عزیزم دوست ندارم محدوویت برات باشه عزیزم من و ددی درتلاشیم❤️
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792