گذشت تا حدود ۶ ماه بعد، خونواده مادریم هر کدوم ساکن یه استانن و اکثرا تابستون برای تفریح میان خونمون
اون یکی خالم با بچه هاش اومدن خونمون همه چی خوب بود ولی رفتارای پسرخالم خیلی عوض شده بود
دائما نگام میکرد، مراقبم بود همش میخواست باهام همکلام بشه و دیگه خبری ازون دعواهای قبلیمون نبود (بخاطر شباهت اخلاقیمون هیچوقت باهم نمیسازیم و همیشه بحث داریم حتی سر کوچیکترین مسائل) به روی خودم نمی آوردم چون نمیخواستم کسی که همیشه به عنوان داداش دوسش داشتم و همراهم بود رو بخاطر یه بحث مضخرف مثل ازدواج از دست بدم
خلاصه گذشت چند روزی همگی رفتیم یه استان دیگه خونه اون یکی خالم پسرخاله بزرگم وقتی میدید اون چطور با من حرف میزنه و بحث میکنیم عصبانی میشد و همیشه دلخور زل میزد بهمون ولی من برام مهم نبود چون موضوعی بین ما نبود همه شوخی و بحثامون بی منظور بود
برگشتیم خونمون یروز خالم گفت میخوام برا جهیزیه دخترم یسری وسیله ازینجا بگیرم و پیشنهاد داد پنج تایی (منو مامانم و خالم دختر و پسرش بریم بازار) خلاصه ما رفتیم پسرخالم هر سری با یه ترفندی چیزای ست رو نشون میداد و با ذوق نظر میخواست منم میگفتم بذار هرموقع خواستی زن بگیری میاریمت با خودش انتخاب کن میگفت نه من نظر تورو میخوام منم میخندیدم و ول میکردم میرفتم
تو مسیر برگشت یجایی وایسادیم مادرم بره برا خونه خرید کنه یه دختری تنها وایساده بود گوشه خیابون خالم به پسرخالم گفت برو سوارش کنیم بریم دختر خوشگلیه ببینم عروسم میشه منم با یه حالت ذوق زده خنده داری گفتم اخ جون منم به عنوان خواهر شوهر میام خواستگاری حسرت به دل نمونم حداقل این داداشمونو دوماد کنیم یهو اخمای پسرخالم رفت تو هم و عین چی پرید بهم جا خوردم دعوا میکردیم ولی اینجوری نمی پرید بهم خلاصه هیچی نگفتم مادرم اومد برگشتیم خونه
قبل رفتنمون پسر خالم تو آشپزخونه بهم گفت یکاری دارم که فقط از تو برمیاد و کمکم کن گفتم باشه و تاکید کرد خواهراش نفهمن گفتم اوکی چیکار کنم گفت اینجام روم نمیشه بگم وقتی برگشتم شهرمون میگم وقتی از بازار برگشتیم من انرژیم تموم شده و اصلا نای کاری و نداشتم برا همین با همون لباسا دراز کشیده بودم رو تختم و بی هدف تو گوشی میچرخیدم تا یکم انرژیم برگرده و برم خونه پدربزرگم کمکشون چون شب دعوت بودیم و مادربزرگم دست تنها
یهو نوتیف یه پیام برام اومد تو واتساپ شماره ناشناس بود و پروفش هم یه قلب سفید رو زمینه مشکی بود عجیب بود چون کسی شمارمو نداشت
پیویشو باز کردم نوشته بود سلام دخترخاله یادته گفته بودم یکاری دارم که فقط تو میتونی برام انجام بدی گفتم اره خب بگو چرا دست دست میکنی گفت نه دیگه کنسله گفتم یا حرفی نزن یا تا تهش بگو من از اینکه یکی حرفشو نصفه نیمه بزنه بدم میاد گفت خب الان من بگم چه فرقی میکنه گفتم شاید بتونم درستش کنم (و لعنت به من که انقد اون روز اصرار کردم) گفت خب من بهت علاقه دارم و با حرفایی که امروز زدی پس پروندش بستهس
هنگ بودم همه خاطراتمون از بچگی تا همون لحظه از جلوی چشمام گذشت از روزی که تو بچگی خون دماغ شدم و نشسته بالا سرم خوابش برد تا وقتی که بیمارستان بستری بودم و دائما بالا سرم مسخره بازی درمیاورد
چشمام سیاهی میرفت و باز حالم بد شده بود قلبم تیر میکشید من همیشه از عشق میترسیدم و این دومین باری بود که ینفر داشت بهم ابراز علاقه میکرد و مت دوستش نداشتم! حرفی نزدم با هر جون کندنی که بود از تو کیفم قرصامو برداشتم رفتم تو آشپزخونه تو کل مسیر اتاقم تا آشپزخونه با نگرانی بهم زل زده بود و من از خجالت خشم و ناراحتی سرمو انداخته بودم پایین که باهاش چشم تو چشم نشم کل تنم میلرزید و ضعف داشتم بی هیچ حرفی دوباره برگشتم اتاقم و بی جون افتادم رو تخت دوست داشتم گریه کنم ولی نمیشد مامانم اومد اتاق و ازم قرص آرامبخش خواست وقتی پرسیدم برا کی گفت پسرخالم اینبار شجاع شدم گفتم پیدا میکنم براش میارم بردم براش نگاه کردم تو چشماش استرس بود و لبخند همیشگیش گوشه لبش یه لبخند بی جون تحویلش دادم و برگشتم اتاق پیام داده بود حالمو پرسیده بود و گفته بود چون دیدم اون پسرخاله پاپیش گذاشت میترسیدم از دستت بدم ولی خب ازاینم میترسیدم که مامان اینا بیان جلو و سنگ رو یخ بشیم گفتم اول نظر خودتو بدونم بعد رسمی بیایم گفتم نمیدونم هیچی نمیدونم الان فقط شوکه شدم و باید فکر کنم تا ببینم اصلا چیشد که به اینجا رسیدیم