داستان ازونجایی شروع شد که من سال دوم راهنمایی بودم و بهش گفتم دوست دارم و اونم گفت منم خیلی وقته عاشقتم ،وفقط ۶ماه ازمن بزرگتربود،هیچ رابطه ای باهم نداشتیم فقط گهگاهی ازتلفن عمومی به تلفن خونمون زنگ میزد ،اگه مامانو بابام برمیداشتن گوشیو،میگفت اشتباه گرفتم،ولی اگه خودم جواب میدادم و اگه فرصت داشتم طولانی باهمدیگه حرف میزدیم،،دیگه برام عادت شده بود بایدهرروز زنگ میزد اگه یه روز زنگ نمیزد دل تو دلم نبود.