سلام به همگی
من همیشه کنار روتین خانه داری مطالعه داشتم حالا رمان یا مطالب روانشناسی ...
درسته از اینا حس خوبی میگرفتم ولی زودگذر بود تو پست های قبلم نوشتم همیشه این احساس رشد نکردن خودم همه چی رو برام تلخ میکرد...
همیشه فکر میکردم درسته نتونستم تو بیست سالگی عادی تحصیل کنم ولی اگه الان هم بی خیال آرزوهام بشم چند سال دیگه مثلا شصت سالگی افسوس روزهای الان رو میخورم که چرا شرایطش رو داشتم و کاری نکردم ...
منم تصمیم گرفتم برای اینکه قضیه رو جدی دنبال کنم با وصف اینکه حتی کتاب هم نداشتم ولی واسه کنکور 400 ثبت نام کردم با همسرم قرارمون این شد که امسال فقط برم سر جلسه که با جو اونجا مثل سن و سال بقیه آشنا بشم و واسه کنکور سال بعدی اینجور چیزا برام عادی بشه...
کنکور 400 تموم شد منم واسه امسال کتاب سفارش دادم و برنامه ریزی کردم و تا خواستم شروع کنم متاسفانه بزرگترین اشتباهم رو انجام دادم و به خانوادهامون تصمیمم رو گفتم ...
وای خدایا اذیتها شروع شد رفت وآمد های گاه و بیگاه انتظار دعوت های بی مناسبت زنگ زدنهای وقت و بی وقت بهانه گیریها پیش کشیدن اختلافات پیش و پا افتاده گذشته و بزرگنمایی اونا متلک گفتن ها حتی مسخره کردن سن و تصمیمی که گرفتم و با گفتن حرفهای نا امید کننده اول با شوخی به خودم میگفتن وبعد با متن سازی با حالت جدی و نصیحت و مثلا خیرخواهی ذهن همسرم رو شستشو میدادن...
و من ساده لوح پیش خانواده همسرم خفه خون میگرفتم و بعد پیش همسرم که تنها میشدم دعوا و گریه ...
باورم نمیشد ولی یه سال تموم شد و من حتی یه درس از هر کتابی نخونده بودم هیچ تازه این یه سال به اندازه چهارده سال زندگی مشترکمون تنش داشتم ...
اینو هم بگم به قول معروف ما زندگی مون رو از زیر صفر شروع کردیم اولین سال ازدواجمون یه کار کوچیک خانگی راه انداختیم و به خاطر بارداریم همسرم اون رو ارتقا داد و کاملا مسئولیت و درامدش رو همسرم به عهده گرفت و الان اوضاع مالی نسبتا خوبی داریم ...
درسته هم این چند سال زخم زبونها و دخالت هاشون و ... بود ولی من و همسرم این رفتارها رو وارد زندگیمون نمیکردیم من خودم خیلی دلم میشکست و خودخوری میکردم ولی چون همسرم به شدت خانوادش رو دوست داشت و داره نمی دونستم حرکت درست این وسط چیه و کلا ساده بودنم تسلیمم میکرد و جو بین من و همسرم آروم بود...تا این یک سالی که گذشت انگار مخالفت اونها با درس خوندن من منو منفجر کرد و هرچی این چهارده سال تحمل کرده بودم رو به همسرم بدون حضور اونا گفتم متاسفانه ...
خلاصه با این رفتارام همسرم بیشتر از اونا تاثیر میگرفت و زندگیم روز به روز بدتر میشد...
درست تو همین روزا بود که من با تاپیکهای شما آشنا شدم و زندگیم رو مدیون تون هستم و از خدا براتون بهترینها رو میخوام...
وقتیکه فهمیدم که همسرم داره ازم فاصله میگیره تنها کاری که کردم باز هم مثل قبل از این یه سال آتش بس اعلام کردم و دیگه اعصاب درس خوندن نداشتم و به خاطر زندگیم با کمک مطالب شما اوضاع رو آروم کردم ولی تا درست شدن کامل خیلی کار داشت ...
ببخشید میدونم خیلی طولانی شد ولی چون بقیه حرفام خیلی برام مهمن تو پست بعدی میگم که لطف کنین بهم راهکار بدین ممنون میشم ...