پدر و مادر من هیچ توجهی بهم نمی کنن نه محبتی نه هیچی فقط سر زنش فقط مقایسه با اینکه من خیلی بچه خوبیم و خیلیا آرزوشونه بچه ای مثل من داشته باشن ولی اونها مدام در حال دعوا کردن هستن هم با خودشون هم با من پدرم سر چیزای کوچیک عصبانی میشه و من خیلی استرس می گیرم و این استرسم باعث بسیاری از مشکلات شده ، فقط نقاط ضعفم رو میگن و همش می گن دست و پا چلفتی یا میگن چاقی می دونن من روی این موضوع حساسم یا من هر کاری یا چیزی رو که میگم انجام ندید برای لج من عمدا اون کار رو انجام می دن همش به داداشم توجه می کنن من که درس دارم اصلا انگار نه انگار منی که ساعت ها درس میخونم اصلا براشون مهم نیست ولی داداشم اگه ۵ دقیقه درس بخونه خودشون رو می کشن که واااای خسته شدی و فلان و اینا
تنها نمیزارن برم بیرون ، میخوام برم کلاس طراحی یا مجری گری نمی زارن، میگن باید دکتر بشم و به جای اینکه برم دنبال استعدادم ، بخاطر حرف اونا اینجور کلاس ها رو نرم ، از صبح تا شب تنها تو خونه ام حوصله ام سر میره میخوام با دوستام برم بیرون نمیزارن میخوام برم تو محوطه مجتمع یه هوایی بخورم نمیزارن تنها برم خودشونم باهام نمیان بخاطر همین صبح تا شب تو خونه پوسیدم چاق شدم چون تحرک ندارم میگم برم باشگاه ثبت نام کنم میگن نه حوصله نداریم هر روز تو رو ببریم و بیاریم (سرویس دهی) تنها و با تاکسی هم نمی زارن برم ، کلاس کمک درسی نمیزارن برم برای ریاضی با اینکه خیییلی سخته خودم باید تلاش کنم و نمره بگیرم اگرم نمره نگیرم ... اصلا قدرمو نمیدونن با اینکه تا حالا یه بار نشده بگن برو درس بخون خودم میرم میخونم همیشه هم معدلم ۲۰ هست دوستامو میبینم حسودیم میشه چه کارایی که نمیکنن دوست پسر دارن باهاش میرن بیرون و ... بازم پدر و مادرشون بهشون اعتماد دارن اونوقت من یه اینستا نباید داشته باشم ، میگن چرا نتت رو استفاده کردی میگم خوب چیکار کنم وقتی هیچ سرگرمی ندارم میگن کارای خونه رو بکن همش میگن چون دختری اینکارو بکن چون دختری باید کارای خونه رو بکنی خسته شدم دیگه صبح تا شب دعوا چرا من نباید حق بیرون رفتن داشته باشم؟ مگه زندانی ام؟ مگه اسیرم؟ شما که میخواستین تو خونه حبسم کنید چرا بچه دنیا اوردین؟ فکر کردن پدر و مادر بودن یعنی کتک زدن . اینقد سر کتکایی که زدن استرس داشتم که الان دستام میلرزه با اینکه سنی ندارم وقتی بچه بودم جلوی من با هم دعوا میکردن کتک میزدن حتی یه بار سر مادرم شکست و پر خون شد الان تک تک اون لحظات همیشه توی ذهنمه من چه گناهی کرده بودم که نباید مثل بقیه بچگی میکردم ، من برعکس بقیه اصلا دوست ندارم برگردم به کودکی ، کودکی که همش کتک بوده با شلنگ و ... چرا برگردم؟ کودکی که حتی یه بار پدر و مادرت یه کلمه محبت امیز نگفته باشن حتی یه بار بهت محبت نکرده باشن حتی یه بار نبوسیده باشنت حتی یه بار باهات بازی نکرده باشن چرا برگردم؟ تک تک اون خاطرات و کتکا همیشه جلو چشممه ولی الان دستم درد گرفته نمیتونم تایپ کنم، اصلا هیچ جا نمیرفتیم که با همسن و سالام بازی کنم برای همین خیلی خجالتی بار اومدم و بخاطر خجالتی بودنم همه جا حقم ضایع شده فرض کنید یه بچه شکسته شدن سر مادرش و ببینه ازش چی میمونه