2777
2789
عنوان

گوشه ای از داستان زندگیم

579 بازدید | 32 پست

سلام میخام گوشه ای از اتفاق زندگیم رو برا تمام دوستانی ک مجردن و تو ارتباط دوستی با پسر هستن یا تصمیم ب دوستی دارن بنویسم...

خواهشن بدون قضاوت و توهین بخونید...متشکرم


فقط 18 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

وقتی دیپلم گرفتم سه سال پشت کنکور موندم خیلی دوس داشتم ب شغل مورد علاقم برسم ولی خب ب صلاح نبود...دیگه سال سوم راهی دانشگاه تو یه شهر دیگه شدم و تو یه رشته مهندسی ادامه تحصیل دادم....فوق العاده دختر مغروری بودم یادمه بابام میگفت خیلی غرورمو دوست داره.. تا سن ۲۰ سالگی به هیچ عنوان با پسردوستی نکرده بودم...

فقط 18 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

ترم ۲ دانشگاه با دوستم رفتیم سایت دانشگاه تا چندتا مطلب سرچ کنیم ک دوتا پسر اومدن طرف ما و یکیشون خیلی گیر داد ک برامون انجام بده خلاصه نشست کارمونو انجام داد وکل ویرایش تحقیق مونو انجام داد...وقتی برگه ها رو تحویلمون داد گفت من شاگرد دارمو و تو دانشگاه تدریس انجام میدم و شمارشو داد و بمنم گفت شمارتو رو گوشیم بنداز ک اگه کاری داشتی بدونم شمایی... منم سادگی کردم و دادم...دوستم مدام میگفت من ازش خوشم نیومد ..منم زیاد تو فاز این چیزا نبودم ک فکرکنم میخام وارد یه رابطه بشم...اینقدر ساده بودم ...

بعد یکی دوهفته اولین پیام رو داد هنوزم پیامش تو ذهنمه...بعد چند روز منم یه پیام بهش دادم ک یادمه اون موقع ۴شنبه سوری بود...دیدم شروع کرد ب پیام بازی...منم نمیدونم چطور جذبش شده بودم  و پیام میدادم کلی از خودمون صحبت کردیم حس خیلی خوبی بود عالی بودم روز ب روز شادتر میشدم تا اینکه علی رفت حج دانشجویی اون موقع خودش دانشجوی ارشد یه رشته مهندسی بود...فوق العاده قشنگ و با احساس صحبت میکرد کلا دیوونش شده بودم... خکاملا عاشقش شده بودم خیلی صداش دلنشین بود ... وای خدای من چه روزای خوبی بود...شبا نصفه شب بهم زنگ میزد و چقدر باهم صحبت میکردیم…عالی بودم....


فقط 18 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

تا اینکه یه شب بهم گفت دوستم داره و میخاد باهام ازدواج کنه فقط ازم خواهش کرد براش بمونم تا کاراشو انجام بده...نمیدونید چه شبی رو گذروندم تا صبح خوابم نرفت فقط ذوق میکردم میخام ب عشقم برسم... اون شب برای اولین بار نماز صبح خوندم چقدر سجده شکر گذاشتم...آدم پایبند ب نماز نبودم و اون شب دلی نماز خوندم...

اینم بگم ارتباط ما فقط تلفنی بود چون میگفت همه منو میشناسن...تا اینکه تیرماه بعد امتحانات نزدیک تولدش بود ازم خواست تا برم دیدنش اونم خونشون ک من کاملا ردش کردم..ولی اینقدر حرف زد ک من کاری بهت ندارم ففط خودمون دوتاییم و از این حرفا تا چند روز این حرفا بود تا اینکه دیگه پذیرفتم برم ب بهانه دانشگاه و وام و این چیزا خانوادمو پیچوندم رفتم یادمه تولدش بود و براش یه اتکلن گرفتم و رفتم لحظه ب لحظه زنگ میزد کجایی ... تا اینکه رسیدم خونشون … وقتی رفتم خونشون حس بدی نداشتم ولی خیلی میترسیدم …دیدم دستشو آورد جلو منم شاید آدم مذهبی نبودم ولی تا حالا دست نامحرم بهم نخورده بود ناخودآگاه دستمو طرفش بردم ...بلند شدم تا خونشونو ببینم دستشو حلقه کرد تو کمرم...واقعا نمیدونید چه حس و حال خوبی بود اصلا ذوب کامل شدم... آخربار رو مبل کنارم نشست بوسیدم و بهم گفت دوستم داره حس قشنگی بود ضربان قلبش رو ۲۰۰ بود من احمق نمیدونستم ک اون چشه...هرچند نامحرم بود ولی عذاب وجدان نداشتم...رفتم خونه انگار داشتم پرواز میکردم ...اون ترم نمره های خوبی آوردم...تو خونمون اعتماد کامل بود پدرنادرم طوری بزرگمون کرده بودن ک پا کج نمیزاشتیم البته ب استثنا من...


فقط 18 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

گذشت و چندماه بعد دانشگاه بودم و زنگ زد ک بیا خونمون ببینمت منم ک اعتماد کرده بودم بهش...رفتم... ک ای کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم ...از همون اول ک رفتم ب زودر خودشو نگه داشته بود دیگه شروع کرد ب بوسیدن  نوازش و ... ولی کار ب جای دیگه نکشید ..البته همه اینا با لباس بود یه هو ب خود اومدم ک چه غلطی دارم میکنم سریع خودمو جمع کردم و با حالت قهر از خونه زدم بیرون...اصلا زنگ نزد ببینه کجا رفتم چیکار کردم... من احمق بهش زنگ زدم و ازش گله کردم آخی یه دختر چقدر میتونه احمق باشه...

از اون روز دیگه ارتباط ما کمتر و کمتر شد خیلی افسرد شدم تا اینکه یه روز زنگ زد گفت میخام باهات خداحافظی کنم علتو ازش پرسیم میگفت تو اونی نیستی ک میخاستم ...من کسی رو میخام ک آرومم کن ...ایشون ارتباط کامل از من میخاست ...شاید باورتون نشه ولی تا اون زمان من اصلا از رابطه زناشویی چیزی نمیدونستم ۲۱ سالم بود ولی چشم و گوش بسته کامل بودم فقط رابطه زناشویی رو فکرمیکردم در حد مالش و نوازش هست... اصلا نمیدونستم د خ و ل چیه....ای خدا چقدر ساده بودم...


فقط 18 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

یعد اون حرفاش خیلی گریه کردم باهاش خداحافظی کردم ولی بعد یکماه تو دانشگاه دیدمش دوباره دلم لرزید پیام دادمش... گفتم تو رابطه قبول میکنم در حد کم ... دوباره منتظر خالی شدن خونشون شدیم فکرکنم سه یا ۴ بار دیگه خونشون رفتم هر دفعه آزاد و آزاد تر میشدم ...اول بالاتنه عریان کردم کم کم کل بدن شد... بخاطر داشتنش دست ب چه کارایی زده بودم...نگه براتون ک چقدر کم محلم میکرد اصلن زنگ نمیزد پیام نمیداد...دیوونم کرده بود ...چه افت تحصیلی ک کردم...چه افسردگی ک گرفتم...لعنت ب همچین پسرایی ک با احساسات یه دختر بازی میکنن...وقتی تو دانشگاه راه میرفتم همه از جذبه ام صحبت میکردن از غرورم ...اون همه اقتدارم ب کجا کشیده بود…در نهایت ارتباطمونو قطع کردیم ...چقدر گریه کردم چقد غصه خوردم..خدا لعنتش کنه کل زندگیمو نابود کرد...من یه دختر پاک و ساده بودم ک احساس تمام وجودمو گرفته بود ولی این آقا از همون اولش دنبال هوا و هوس خودش بود اصلا نمیدونست دوست داشتن یعنی چی...الان تقریبا ۱۰ سال از اون ماجرا میگذره ولی همچنان روحم و جسمم در عذابه اون ارتباط لعنتی هست خیلی دعا کردم توبه کردم بخاطر کار اشتباهم ولی احساس میکنم هنوز خدا نبخشیدم...مث یه کابوسه برام...الان ازدواج کردم یه پسر ۱۶ ماهه دارم ... ولی عنوز اون روزا جلو چشمم میاد از خودم بدم میاد....

فقط 18 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

شاید با خوندن این داستان همه بگید خودم مقصر بودم ولی ایشون ب شدت روح و روان منو تسخیر کرده بود خیلی ماهر بود تا تو موقعیت من نبودید نمیتونید درک کنید

این داستانو نوشتم برا همه اونایی ک فکرمیکنن دوست پسر داشتن یه هنره یا اونایی ک ندارن امبلن ... این ارتباطا چیزی جز آزار یه دختر نیست احساست دختر با پسر  فرق داره هرچند بعضی اوقات برعکس میشه...


فقط 18 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
شاید با خوندن این داستان همه بگید خودم مقصر بودم ولی ایشون ب شدت روح و روان منو تسخیر کرده بود خیلی ...

@anitaaa_20

👈بعضی ازکاربرامعتقدن که اینجا خیلیا پیگیرشونن وبرای خیلیا مهمن اماباید بگم دوست عزیزاینجاهمه برای سرگرمی میاییم اگه زیاد ریپ میخوری وبازدیدت بالاست بدون حاشیت زیاده و خوب کاربرا رو سرگرم میکنی وگرنه که اهمیتت درحدخاموش شدن نت گوشیه 😂خلاصه با خودشاخ پنداری وتوهم توطئه تاپیکارو به دعوا نکشیم🤍

شاید با خوندن این داستان همه بگید خودم مقصر بودم ولی ایشون ب شدت روح و روان منو تسخیر کرده بود خیلی ...

عزیزم ممنونم که تجربتو به من گفتی♡

همیشه سلامت و پیروز باشی  

خیلی شجاعت میخواد یه ادم از تجربیاتش به بقیه بگه♡

شما خییلی شجاعت داری♡

ای ایران ایران . دور از دامان پاکت دست دگران...🤍

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز