نمیدونم چی شد امشب یاد گذشته افتادم
بچه بودم میرفتم سوپری محل
یه پسر ۲۰تا ۲۵ ساله بود شاید منم ابتدایی بودم
بهم دست میزد خودش و بهم میمالید
من متوجه میشدم کار بدیه اما گاهی مجبور بودم میرفتم اونجا
یه روز یادمه رفتم ماکارونی شکل دار بخرم
سر ظهر بود همه جا خلوت
ماکارونی و که خریدم دیدم باسلق آورده گفت ازینا نمیخواید گفتم نمیدونم باید زنگ بزنم خونمون بپرسم تلفن دارید گفت آره اون پشته بیا
من چقدر بچه بودم چقدر خالم بودم که رفتم
نشست رو صندلی منو نشوند روی پاش و ...
شاید اون آخرین دست درازیش بود
یادمه بعدش با دلهره و گریه میدویدم خونه از اون روز تا سالها از ماکارونی شکلی بدم میومد
فیلم هیس دختر ها فریاد نمیزنن و که دیدم یاد خودم افتادم یه روز خواهر کوچیکم رفت مغازه دیدم دیر کرد من با تمام توان میدویدم که نکنه رفته باشه اونجا و همچین بلایی سرش اومده باشه اما خدا رو شکر
الان تو بازار فرش فروشی داره
هر وقت میرم بازار چشمم بهش میخوره نفرتم ازش بیشتر میشه
الان دیگه ترسو نیستم دلم میخواد ازش انتقام بگیرم
انقدر نفرت دارم که حاضرم مغازش و آتیش بزنم
مادرا خواهش میکنم بچه هاتون چه پسر چه دختر تنها نفرستید مغازه تورو خدا نفرستید نزارید هیچ جا تنها باشن به کسی اعتماد نکنید
برای من شاید بیشتر از ۱۵ سال گذشته اما هیچ وقت حال بدش از یادم نمیره