با صدای سر و صدای عجیبی از خواب بیدار شدم
دیدم جر و بحث و دعواس
مامانم جلوی بابامو به زور میگرفت التماس میکرد آبجی کوچیکه رو نزنه
از اون طرف هم صدای کوچیکه میومد میگف که سیمکارت و پس نمیدم بهت میرم شکایت میکنم 😶
قضیه از این قراره که کوچیکه رفته بود کوه با دوستاش و یه پسره
بابام که فهمید دعوا کرد باهاش و گوشیش و ازش گرفت
حالا کوچیکه هم بیکار ننشست
رفت سر موبایل بابام سیمکارتشو درآورده انداخته توی یه گوشی ای که زیاد استفاده نمیکنیم
آخرم هم