2777
2789
عنوان

بچه هام به طرز عجیبی بعد اینکه به دنیا میامدن گم میشدن

| مشاهده متن کامل بحث + 23251 بازدید | 449 پست

مرگ رویا:پارت سه


ثریا که هنوز غذاش تموم نشده بود بشقابشو هل داد سمتم و گفت : بیا رویا بقیه غذای منو بخور من سیر شدم...

تشکری کردم و بشقابشو  سمت خودش هل دادم و با بغضی که تو گلوم نشسته بود از جام بلند شدم...

همه مشغول جمع کردن سفره بودن که بابابزرگ داد زد محبوبه از فردا توله های پسرت رو سر این سفره نبینم بعد هم اشاره ای کرد به راه روی باریک ورودی که فقط یه موکت سفت و نیمه کهنه قهوه ای رنگی روش بود و ادامه داد ؛ از فردا همونجا سفرشون رو پهن کن خوش ندارم با اینا غذا بخورم...

صدای خورد شدن غرور خودم و خواهربردارمو به وضوح میشنیدم اما هیچ کاری ازمون برنمیومد اینجا هر چه که بود بهتر از خونه ای بود که یه تیکه نون خشک هم توش پیدا نمیشد ...

وضع مالی ما از اول هم خوب نبود ، از وقتی خودمو شناخته بودم پی به الواتی و خوشگذرونی های بابا برده بودم ، مامان هم یه زن جوون بود با شیش تا بچه ی قد و نیم قد که به قول خودش اگه اون سه تای دیگه گم و گور نمیشدن الان بیشتر از اینم بودیم!

اوضاع زندگی‌و فقر فشار زیادی رومون میذاشت مخصوصا شب هایی که با جیغ و فریاد های مامان از خواب میپریدیم‌ و در نهایت بدن نیمه جونش رو از زیر دست بابا بیرون میکشیدیم ، این جریانات تقریبا کار هر شب ما بود تا اینکه سرو کله ی سهیلا دوست دوران دبیرستان مامان تو خونه ی ما پیدا شد ، سهیلا زن خیلی معمولی بود که شرایط زندگیش در حد ما بود با این تفاوت که شوهرش مرد محترم و زحمت کشی بود که از قضای روزگار نقص عضو داشت و این سوژه ای شده بود برای سهیلا که راه بره و مسخرش کنه!

رفت و امدهای سهیلا به خونه ما هر روز بیشتر و بیشتر میشد ، این بین مامان هم به ح ش یش اعتیاد پیدا کرد و مدام با سهیلا و بابا بساط لهو لعبشون پهن بود ! با اون سن کمم فهمیده بودم بابا اومورات خودش و اهالی خونه رو از فروش مواد میگذرونه ...

ده ماهی از شبی که سرخک گرفته‌ بودم و تو تب داشتم میسوختم میگذشت مامان حتی نفهمیده بود من مریض شدم و این کادر مدرسه بودند که پی به حال بدم بردن و پام نرسیده به مدرسه برمگردوندن خونه ، خوب یادمه همون شب مامورا ریختن تو خونمون و خونه شلخته و‌دربوداغونمون رو بهم ریخته تر کردن تا مواد پیدا کنن انگار یکی گزارش داده بود تو خونه مواد هست ، تو همون حین که مامورا داشتن خونه رو زیرو رو میکردن مامان اومد تو اتاقی که من خوابیده بودم و یه بسته نسبتا‌ً بزرگ رو فرستاد زیر تشکم و گفت : رویا از جات جم نمیخوری وگرنه گیساتو میبرم!

از ترس مامان نه اصلا حال نداشتم که بخوام ازجام جُم بخورم!!!

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

لطفاً لایک کنید بیام بخونم! الان کار دارم🌹

هرلحظه که تسلیمم درکارگه تقدیر/آرام‌تر از آهو، بی باک ترم از شیر 🌿هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر /رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر 🌿                                                                                                         در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند.                                  هر چه فریادش، جوابش را نمی پرداختند.                             داد  میزد خوانده ام هفتاد سال، هرشب نماز.                      پس  چه شد اینک ثواب ِآن همه رازونیاز.                          يك  ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات.                              تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات.                               گفت. من در طول عمرم گر زدم یک تهممتى.                        ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا کن رحمتی.                      آن ندا گفتا همانکس که زدی تهمت براو.                          طفلكى  هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو

رویا ؛ پارت چهارم


مامورها کل خونه رو زیرو رو کردن و یه بسته دیگه پیدا کردن اما به اتاق من که رسیدند با دیدن حالم دلشون سوخت و تنها جایی که نگشتن همون زیر تشک من بود !

اون شب بابا رو دستبند به دست بردند ...

از فردای همون روز مامان افتاد دنبال کارهای بابا ، تک و تنها ، حتی بابابزرگ همراهش یک قدم هم برنداشت ، یادم نیست چند روز از اون شب میگذشت که مامان از دادگاه اومد خونه ، با دو دست تو سر خودش میکوبید ، منو ثریا که سنمون از بقیه بیشتر بود با ترس رفتیم و روبه روش نشستیم ، ثریا جرئت کرد و از مامان پرسید ؛ چی شد؟

_چهار سال ، چهار سال براش بریدن میفهمی یعنی چی؟ حالا من با شیش تا بچه چه گِلی به سرم بریزم؟ یکی دو تا نیستین که هی گفتم بزار بچه بیارم بلکه این مرد به شماها دل ببنده دست از هرزگی برداره اما نشد ، بهتر که نشد هیچ بدترم شد ! چپ رفتم راست اومدم خبر رسید به گوشم که اصغر با فلانی ریخته رو هم با بمانی ریخته رو هم ! ای خیر نبینی ننه که واسه اینکه منو از سر خودت بازکنی شوهرم دادی به این مرد ...

خدا منو بکشه که بهش جواب بله دادم ، چمیدونستم اینجوری میشه ها چه میدونستم؟ دیدم خوشتیپ خوشگله گفتم شاید خدا فرستاده تا از دست اون نامادری خلاصم کنه ، کاش همون موقع که انداخته بودنم کنار جوب اقام پیدام نمیکرد میمردم و خلاص میشدم...

مامان آشفته احوال بود ثریا خواست نزدیکش بشه تا کمی دلداریش بده اما مامان مهر و عاطفه نداشت که ، ثریا رو با پشت دست هل داد و پاکت سیگارش رو از کیفش بیرون آورد و با فندک سبز رنگی آتیشش زد ...

دودش که تو اتاق پخش شد ناخوداگاه خودمو عقب کشیدم ، ثریا هم همون موقع که مامان پسش زد رفت ، به بهانه ای از کنار مامان بلند شدم اما خوب فهمیده بودم اوضاع قراره از اینم بدتر بشه تنها فرقش این بود که از دست کتک های گاه و بی گاه بابا راحت میشیم ...

یکماهی از رفتن بابا میگذشت کم کم صدای صاحبخونه هم درومد ، تو همین یکماه هممون لاغرتر و نحیف تر از قبل شده بودیم ، تقریبا چیزی برای خوردن پیدا نمیشد ، فقط گاهی مامان دلش برامون میسوخت و مارو میبرد خونه ی آقاجون خودش تا بلکه از کنار سفره ی اونا ما هم لقمه نونی بخوریم که لونم با تشرهای ننه اعظم (نامادری مادر رویا) لقمه تو گلومون گیر میکرد ...

انگار همه ی دنیا با ما لج بودن...

یک ماه سخت دیگه هم گذشت ...

رویا ؛ پارت پنج



یک ماه سخت دیگه هم گذشت حالا دوماه از رفتن بابا میگذشت با همه ی بدی هایی که بابا در حق مامان میکرد و کتک های هر شبش اما بازم مامان دوست داشت بابا زودتر از زندان آزاد شه ، هر هفته بچه به بقل با مینی بوس راهی زندان میشد تا باهاش ملاقات کنه ...

همزمان با بیرون انداختن وسایل ما توسط صاحبخونه مامان فهمید رفیق شفیقش سهیلا که همه ی جیک و پوکشون با هم بوده با شوهرش ریختن رو هم و همون یخچال کوچیک تو خونه رو برای خریدن انگشتر طلا برای سهیلا فروخته !

مامان رسماً داغون شد!

از طرفی آوارگی و بی خانمانی از طرفی برملا شدن حقیقت فشار زیادی به مامان آورده بود ...

بلاخره بعد از کلی گشتن یه تک اتاق داغون و نمور گوشه ی حیاط خونه ی یه پیرزن پیدا کردیم و اونجا مستقر شدیم ، خوشبختانه یا بدبختانه لوازم زیادی نداشتیم و به هر ترتیبی بود خودمون رو تو اون اتاق کوچیک جا میدادیم ....

فقر و‌بیچارگی‌هنوزم تو خونمون پابرجا بود ، هنوزم شب ها گرسنه میخوابیدیم که کم کم مامان اومد پیشمون و گفت مجبوره بره خونه های مردم کار کنه تا کمی درامد داشته باشه ...

دیگه مامان کمتر تو خونه پیداش میشد و بیشتر وقت ها بیرون بود ، یک روز که مشغول نوشتن تکالیفم بودم ، ثریا اومد کنارم نشست و گفت ؛

_رویا من آدرس جایی که مامان کار میکنه رو دارم نظرت چیه بریم کمکش کنیم ؟

همونطور که دفتر کتابامو از وسط خونه جمع میکردم گفتم ؛ اره ثریا فکر خیلی خوبیه بیا بریم برگشتیم مشقامو مینویسم اینجوری مامان هم کمتر خسته میشه اصلا خدارو چه دیدی شاید صاحبکارش وقتی ببینه سه نفر دارن تو خونش کار میکنن پول بیشتری هم بهمون بده...

به هر ترتیبی بود سینا رو خوابوندیم و به خواهر کوچکترمم سپردیم تا مواظب بقیه باشه و راه افتادیم سمت آدرسی که از مامان داشتیم ...

جلوی در که رسیدیم با گفتن اسم مامان آقایی که پشت آیفون بود درو برامون باز کرد ...

ذوق زده از اینکه الان مامان از دیدنمون خوشحال میشه وارد ساختمون شدیم ما از دیدن مامان تو اون وضعیت شوکه بودیم و مامان از دیدن ما عصبانی...

کل خونه رو دود برداشته بود ، چند تا زن با وضعیت ناجوری با صدای بلند میخندیدن و مامان برعکس همیشه آرایش کرده بود و تاپ بدن نمایی به تن داشت ...

با صدای داد مامان که گفت :شما دو تا اینجا چه غلطی می کنید نه تنها من و ثریا بلکه همه سرجاشون میخکوب شدن ، چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد ، مامان که حسابی عصبانی بود با دست هلمون داد بیرون از خونه و خودش چند دقیقه بعد لباس پوشیده از خونه زد بیرون...

رویا ؛ پارت شش


منو ثریا که علاوه بر اینکه از دیدن مامان تو اون وضع شوکه بودیم حسابی هم ترسیده بودیم ، مامان هم مثل بابا دست بزن داشت و مطمئن بودیم با شرایط به وجود اومده حتما کتک مفصلی نوش جان میکنیم که تقریبا همین هم شد ...

از اون روز به بعد محدودیت ما برای رفت و امد بیشتر و بیشتر شد و‌فقط حق مدرسه رفتن داشتیم ...

هر دوی ما فهمیده بودیم اوضاع از چه قراره و مامان به جای کلفتی تو خونه ی مردم مشغول چه کاری شده اما نه قدرتی داشتیم نه کسی پشت و پناهمون بود که ازش کمک بخوایم ...

مدتی از رفتنمون به خونه ی جدید میگذشت که کم کم صدای پیرزن درومد ، اون اجاره اش رو که تنها منبع درامدش بود رو میخواست اما ما پولی برای دادن اجاره نداشتیم !

نه بابا بزرگ کمکمون میکرد نه آقاجون تازه بابابزرگ ( ناپدری پدرش) مامان رو مقصر تمام این شرایط میدونست و اعتقاد داشت بابا بخاطر مامان خلاف کرده و همیشه کمک که نمیکرد هیچ سرکوفتم میزد ....

اواخر اردیبهشت ماه بود ، از مدرسه برگشتم خونه به نزدیکی های خونه که رسیدم دیدم جمعیت نسبتا زیادی جلوی در جمع شدن ، تقریبا پنج زن درشت هیکل و چند مرد درشت تر از اون زن ها دارن با مامان یکه به دو میکنن!!

سرعتمو بیشتر کردم تا زودتر بهشون برسم و بفهمم چه خبره!

با شنیدن فحش های رکیکی که اون چند نفر به مامان میزدن قلبم مثل گنجشک شروع به تپیدن کرد ، چشم چرخوندم دنبال بچه ها ، ثریا گوشه ی حیاط وایساده بود و همونطور که اشک چشمش روون بود بچه ها رو تو دامن خودش گرفته بود داشت آرومشون میکرد...

دیگه مامان هم صدای جیغ و دادش بالا رفته و دعوا بالا گرفته بود، از صحبت هایی که بینشون رد و بدل میشد فهمیده بودم اون چند نفر برای گرفتن کرایه خونه از طرف پیرزن صاحبخونه اومدن و اقوامش هستن ...

تو همین حین که داشتن با هم بحث میکردن یکیشون گفت : همین الان وسایلاتو میریزیم تو کوچه و چند نفری حمله کردن به مامان!

مامان هم وقتی دید حریفشون نمیشه خونش به جوش اومد و جلوی چشم همه با سر رفت تو شیشه و هر چی درو پنجره شیشه ای‌بود با دستاش شکوند‌!!!

صدای جیغ و داد ما با صورت و دست های پر از خ...ون مامان صحنه وح... شتناکی رو ساخته بود !!! لحظه به لحظه به جمعیت جمع شده افزوده میشد انگار که صحرای محشر شده بود ...

یکی از همسایه ها زنگ زد به پلیس و دیگری هم ما و مامان رو برد تو خونه اش تا زخمای مامان رو پانسمان کنه ...

پلیس اومد و مامان به عنوان شاکی و اون چند نفر به عنوان ضارب راهی کلانتری شدند...

همسایه ها که دیده بودن ...

رویا ؛ پارت هفت


همسایه ها که دیده بودن به مامان حمله شده و ازشون کتک خورده شهادت دادن و اینطوری شد که محکوم شدن!

مامان هم از محکومیت اون ها استفاده کرد شرط کرد اگر میخواین از شکایت صرفنظر کنم باید اجاره عقب افتاده رو ببخشید و ماه های آینده هم کرایه پرداخت نکنم و این شد که بعد از اون ماجرا اوضاع ما کمی بهتر شد ، گاهی مدرسه که دیگه از وضعیتمون با خبر شده بود کمک میکرد اما مامان همچنان مثل سالهای قبل مارو صبح بدون صبحانه میفرستاد مدرسه و همیشه تو مدرسه هم گرسنه و شلخته بودیم ، تا جایی که بعضی وقت ها اینقدر گرسنگی بهمون فشار میاورد که میفتادیم دنبال بچه های دیگه تا شاید سیر بشن و لقمه نون اضافشون رو روی زمین بندازن و ما از روی زمین برداریم و بخوریم...

روزها سخت میگذشت اما میگذشت تا اینکه دوباره سروکله ی سهیلا پیدا شد و نمیدونم چطور مامان رو خام کرد که تمام اتفاق های پیش اومده تقصیر بابا بوده و اون هیچ تقصیری نداشته!

دوباره رفت امد ها شروع شد و سهیلا از شوهرش جدا شد و تو نزدیکی ما خونه ای اجاره کرد و ساکن شد...

مامان به این نتیجه رسیده بود که ما دست و پاشو بستیم برای همین به بابابزرگ پیغام فرستاد یا جریمه ی اصغر پرداخت کنید تا از زندان بیاد بیرون یا نوه هاتون رو نگه دارید ، از اونجایی هم که بابابزرگ مرد پولدار اما خسیسی بود قبول نکرد و حتی حاضر نشد ماهیانه کمکی کنه مامان هم یه شب مارو دور خودش جمع کرد و گفت : از حالا به بعد مجبورم بسپارمتون به مادربزرگتون و لباس های کهنه مون رو ریخت تو یه ساک کهنه تر و مارو برد تا تحویل بده و این شد که ما سر از این خونه درآوردیم ...


****

شب گذشته بخاطر اینکه نزاریم سینا گریه کنه هم من هم ثریا تا صبح پلک روی هم نذاشتیم ، بابابزرگ تو همون بدو ورود خط و نشون هاش رو کشیده بود و میدونستیم که اگه خدایی نکرده سینا بیقراری کنه حتما کتک مفصلی میخوره !

صبح با هزار خستگی خودمون رو جمع و جور کردیم تا با ثریا بریم مدرسه که با دیدن چهره غضبناک بابابزرگ سرجا خشکمون زد ، با دلهره نگاهی به اطراف انداختم تا جایی که میدونستم هیچ کدوم از قوانینش رو نقض نکرده بودیم پس چرا اینقد عصبانی بود و بهمون چشم غره میرفت!؟

یکباره مثل بمبی که منفجر شده باشه صداشو تو گلوش انداخت و داد زد محبوبه...

عزیز که حسابی دست و پاشو گم کرده بود با دو از آشپزخونه اومد بیرون و با صدایی لرزون گفت : بله حاجی چی شده ؟ بچه ها کاری کردن؟

_از امروز این نوه های تخم حرومت حق ندارن برن مدرسه ! من پول مفت ندارم خرج دفتر کتاب اینا کنم ...

رویا ؛ پارت هشت


_از امروز این نوه های تخم حرومت حق ندارن برن مدرسه ! من پول مفت ندارم خرج دفتر کتاب اینا کنم ، دیشبم گفتم بازم میگم حق ندارن سر سفره ای که من غذا میخورم غذا بخورن ، قیافشونو میبینم اشتهام کور میشه !

و بعد هم اشاره ای به راه روی تاریک و ترسناک کنار آشپزخونه که تهش به یه انباری وحشت،:ناک میرسید اشاره کرد و ادامه داد؛ سفره غذاشون رو هم که قبلا گفتم اونجا میندازی که چشمم بهشون نخوره در ضمن از امروز خرجیت نصف میشه !

مامان بزرگ با شنیدن این حرف ها درمونده و دستپاچه تر از قبل پرسید ؛ آخه چرا؟ مگه کاری کردن؟

_مالمه خوش ندارم بدم توله های پسر تو بخورن مشکلی داری میتونی دستشونو بگیری و گورتون رو گم کنید و برید عاصیم کردین !!!

با شنیدن اینکه دیگه اجازه مدرسه رفتن هم نداریم غصمون بیشتر دیگه رسما خونه نشین شدیم تا وقتی که بابابزرگ خونه بود حق نداشتیم از راه روی تنگ و تاریک بیرون بیایم وقتی هم که نبود عمه سمیه که پونزده سالش بود اجازه نمیداد تکون بخوریم ، فکر کنم از شانس بدمون بود که تنها دختر اون خونه اینقدر حسود بود! نه این که دیگه نداشتنه باشم ، دو تا عمه ی دیگه هم داشتم که هر دو ازدواج کرده بودند و از اون خونه رفته بودند ، یه عموی مجردم داشتم که تو تک اتاقی که توی پشت بوم ساخته بودن مستقر بود و یه عموی متاهل که طبقه بالای همون خونه با زن و بچه اش زندگی میکرد ، مامان و بابا هم چند سال اول زندگیشون رو تو زیرزمین همین خونه گذرونده بودند اما نمیدونم چه اتفاقی میفته که مامان پاشو میکنه تو یه کفش که از اون خونه برن برای همین هم همه مسبب همه ی این بدبختی ها رو مامان میدونستن!

روزهای سخت زندگی تو خونه عزیز شروع شده بود و ما داشتیم به سختی خودمون رو وفق میدادیم از طرفی ندیدن پدر مادرمون و از طرفی ترک مدرسه باعث شده بود کم کم بچه های منزوی بشیم ، تنها دلخوشیمون عمو رضا همون عموی مجردم بود که از گاهی یواشکی و به دور از چشم بقیه آدم های تو اون خونه برامون آلوچه لواشکی از مغازه اش که زیر همون خونه بود میاورد و با التماس ازمون میخواست طوری بخوریم تا کسی نفهمه و آشغال هاشو سر به نیست کنیم ....

نگهداری از سینا کارمون رو خیلی سخت کرد بود چون اگه گریه میکرد و چیزی میخواست بابابزرگ یا عمه سمیه میزدنش و نه ما نه مادربزرگم از پس هیچکدومشون برنمیومدیم ...

کم کم داشتیم به شرایط اون خونه عادت میکردیم ، طبق دستور بابابزرگ همگی اذان صبح بیدار میشدیم و بعد از خوندن نماز اجباری ...

رویا ؛ پارت نه


طبق دستور بابابزرگ همگی اذان صبح بیدار میشدیم و بعد از خوندن نماز اجباری و خوردن لقمه نونی به کارای خونه میرسیدیم و ظهر قبل از اومدن بابابزرگ تو همون راه رو که دیگه حکم اتاقمون رو داشت باز هم به اجبار میخوابیدیم تا بابابزرگ ما رو نبینه و به قول خودش اوقاتش تلخ نشه...

کم کم شب ادراری های ثریا شد و امان از روزی که از خواب بیدار میشدیم و میدیدیم ثریا جاشو خیس کرده ! بعد از مشاهده قیامت و کتکی که بابابزرگ بهش میزد باید نظاره گر این میشدیم که ثریا تک و تنها مجبور به شستن  ختخواب هاش میشه و هیچ کس حتی عزیز هم اجازه کمک کردن بهش رو نداشت ! بیچاره ثریا با هزار بدبختی رختخواب میشست و به تنهایی رختخواب های سنگین و اب خورده رو جابجا میکرد، دیگه زنعمو و عمو هم از اذییت کردن ما لذت میبردن حتی قمر خانم هووی عزیز که تو همون کوچه زندگی میکرد هر روز یک سر بهمون میزد و اگر عقده ای چیزی داشت روی سر ما شیش تا خالی میکرد و میرفت !!!!

روزگار سخت به همین ترتیب میگذشت همه چی برعکس اون چیزی شده بود که ما خیال میکردیم ، روزی نبود که یکیمون کتک نخوریم و خلاصه از بزرگ‌تا کوچیک همه بهمون ظلم میکردن به جز عمو‌رضا و‌عزیز که اون ها هم جرات محبت کردن نداشتن !!!

چند ماهی گذشت که مامان یک روز اومد دم خونه عزیز ، از دیدنش حسابی خوشحال شدیم ، خیال میکردیم طبق قولی که بهمون داده اومده مارو با خودش ببره ، اما بعد از کلی مِن مِن گفت فقط اومده دنبال سینا و الان شرایط نگهداری از هممون رو نداره و اوضاعش که بهتر شد یکی یکی میاد دنبالمون ...

باز هم جای شکرش باقی بود چون بیشترین بچه ای که تو ما اذییت میشد سینای کوچیک‌ و تپل و سفید خوشگل بود که هر آدمی از دیدنش دلش غنج میرفت ...

موقع خداحافظی از سینا یاد روزی افتادیم که عمه زری فقط بخاطر یه تیکه سیب که سینا بخاطرش گریه میکرد و دلش میخواست انداختش تو انباری که نه تنها سینا بلکه ما هم ازش وحشت داشتیم و چقدر منو ثریا التماسش کردیم و به دست و پاش افتادیم تا رضایت داد بچه ای که از فرط گریه داشت هلاک میشد رو از انباری بیرون بیاره ...

برای سینا دلتنگ میشدیم اما از رفتنش خوشحال بودیم‌ و به هم دلگرمی میدادیم ...

نزدیکی های عید بود که عزیز با هزار التماس از بابابزرگ پول ناچیزی گرفت تا برامون کفش بخره ، کفش های پامون اینقدر کهنه و پاره بود که دیگه اصلا قابل پوشیدن نبود !

عزیز دست هر پنجتامون رو گرفت و برد کفش فروشی ارزون محل و برای هممون از یک مدل کفش که از همه ارزونتر بود یک جفت خرید و این شد اولین ...

رویا ؛ پارت ده


عزیز دست هر پنج تامون رو گرفت و برد کفش فروشی ارزون محل و برای هممون از یک مدل کفش که از همه ارزونتر بود یک جفت خرید و این شد اولین خرید ما تو اون خونه...

کم کم همه مشغول خونه تکونی شدن ، اخه قرار بود طبق هر سال عمه فریده که شوهر خیلی پولداری داشت و تو شهر دیگه ای زندگی میکرد همراه شوهر و بچه هاش برای تعطیلات نوروز بیان اونجا و برای اینکه همه چی به بهترین شکل باشه همه در تکاپو بودند ....

یک شب قبل از تحویل سال عمه فریده و خانوادش اومدن ، بابابزرگ بهترین میوه ها و شیرینی ها رو براشون تدارک دیده بود تا جلوی داماد کارخونه دار و پولدارش کم نیاره !

عمه فریده با دیدن ما هممون رو به گرمی به آغوش کشید و همونطور که اشک های صورتش رو پاک میکرد قربون صدقه مون میرفت ، این اولین باری بود که از طرف یکی محبت میدیدیم ، چقدر دوست داشتم ساعت ها تو بغل عمه میموندم و از وجودش لذت میبردم ...

بعد از اینکه عمه با همه دیده بوسی کرد وقت شام رسید، عزیز مثل همیشه سفره غذا رو تو راهرو‌ برامون انداخت و سفره خودشون رو تو پذیرایی و اینجا بود که عمه هاج و واج فقط نگاه کرد و بعد از چند دقیقه همونطور که به پهنای صورت اشک میریخت رو کرد به عزیز و گفت :

_مامان چرااا؟ فقط به من بگو چراا؟

عزیز که خودش هم از این وضعیت ناراضی بود اشاره ای به بابابزرگ کرد و گفت : من بی تقصیرم بابات اینجوری خواسته! میگه اینارو میبینم اشتهام کور میشه!

عمه کمی صداشو بالا برد اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و روبه بابابزرگ گفت ؛ مگه بچه های برادر من چه هیزم تری بهت فروختن بابا که باهاشون اینجوری رفتار میکنی؟من طاقت ندارم ببینم این طفل معصوم ها تو اون دخمه غذا میخورن یا با ما غذا میخورن یا من همین الان جمع میکنم و میرم ....

بابابزرگ که اصلا دلش نمیخواست جلوی دامادش ضایع بشه و دخترش از خونه اش بره بلافاصله رو کرد سمت ما و با حرص عجیبی گفت ؛ بیاین سر سفره ی‌ما بشینید !!!

خوشحال از اینکه بلاخره یکی پیدا شده که ازمون حمایت کنه رفتیم سر سفره دسته جمعی نشستیم و برای اولین بار با ترس یه دل سیر غذا خوردیم ...

از اون شب با وجود عمه کسی جرات نمیکرد بهمون حرفی بزنه یا کتکی نثارمون کنه مگر اینکه عمه برای خرید یا کاری از خونه بیرون میرفت و اون موقع بود که همه از فرصت استفاده میکردن و‌ حتی شده با یه لگد حرصشون رو خالی میکردند...

اوضاعمون با وجود عمه بهتر شده بود و اصلا دلمون نمیخواست حالا حالا ها عمه از اون خونه بره ....

رویا ؛ پارت یازده


با به صدا درومدن زنگ همگی به شوق ورود عمه سمت در پرواز کردیم ،‌ از صبح رفته بود بازار خرید کنه و تو همین چند ساعت دلمون براش تنگ شده بود ، کیسه های خرید رو با دستای کوچیکم از دستش گرفتم تا کمکی کرده باشم ، بوسه ای به سرم زد و خیر ببینی زیر لب زمزمه کرد ...

ثریا با دو رفت سمت آشپزخونه تا چایی تازه دمی که عزیز آماده کرده بود رو بریزه و بیاره ، عمه با ذوق خریداشو باز میکرد و نشون همه میداد منم مثل بقیه از اون همه کیسه های خرید به وجد اومده بودم و کنجکاو شده بودم تا همه ی خریدارو ببینم تقریبا برای ما هیچ وقت پیش نیومده بود که به بازار بریم و اینطور خرید کنیم ...

ثریا که سینی چای رو روی زمین گذاشت عمه چهار جفت جوراب دخترونه از کیسه سفید رنگی بیرون آورد و یکی یکی بهمون داد ، جوراب سفیدی که با تور زیبایی دور مچ تزیین شده بود ، اینقدر از دیدن جوراب ذوق زده بودم که پریدم و عمه رو بغل کردم ...

هنوز باورم نمیشد این جوراب خوشگل که همیشه نمونه اش پای‌ دختر عمه زری بود برای منه ! چقدر دلم از همینا میخواست و عمه الان برام هدیه خریده بود ...

همون لحظه که داشتم شیرینی هدیه عمه رو میچشیدم بابا بزرگ از در وارد شد و تا جوراب ها رو دست ما دید چنان تشری به عمه رفت که جوراب از دستم ول شد و روی زمین افتاد!!!

_دختر واسه چی پولاتو خرج اینا میکنی ؟ مگه پول علف خرسه !؟

همه ی‌ صورتم چشم شد تا ببینم عمه چه جوابی میده ، با دست جوراب رو کمی به سمت عمه هل دادم که عمه گفت ؛

_عمه جون این مال شماست و‌ رو کرد سمت بابابزرگ و گفت : یه جوری حرف میزنید که انگار پولامو ریختم تو جوی آب ، بابا اینا بچه های برادر منن و یک جفت جوراب ارزش زدن این حرف هارو نداره ...

از ترس اینکه بابا بزرگ به سرش نزنه و جورابارو ازمون نگیره زود از جلوی چشمش دور شدیم و به کنج متروک خودمون پناه بردیم ...

صدای بگو مگوی بابا بزرگ و عمه به گوش میرسید اما اینقدر غرق صاف کردن و تا کردن جورابم بودم که هیچ کدوم رو نمیشنیدم ...

سیزده روز عید با حمایت های عمه خوب گذشت و وقت رفتنش شد ، غم دنیا وقتی تو دلمون نشست که فهمیدیم عزیز هم برای مدتی قراره با عمه بره شهرشون و قمر هووی عزیز از ما نگهداری میکنه تا عزیز برگرده ...

با رفتن عزیز و اومدن قمر همون یه لقمه نون هم قطع شد و معمولا عصرا با خوردن لقمه نون پنیر مختصری به خواب میرفتیم ...

بماند که تو اون ده روز ، روزی نبود که قمر بهمون کتک نزنه و عمه سمیه که همیشه حسادت از وجودش میبارید تشویقش نکنه!

رویا ؛ پارت دوازده



عزیز بعد از ده روز از سفر برگشت و مدتی بعد دوباره مامان اومد اونجا !

این بار اومده بود که سامان رو ببره و چقدر تغییر کرده بود ! خوشتیپ تر و خوشگل تر از قبل شده بود و حسابی به خودش رسیده بود و بهمون قول داد که یکی یکی میاد دنبالمون و میبرتمون ...

با اومدن و رفتن مامان اوضاع ما بدتر از قبل هم شد ، دیگه همه تو خونه راه میرفتن و بهمون سرکوفت میزدن که مادرتون خرا*به و مدام حرف های بی ربط بهمون میزد ...

از بعد از رفتن سامان مامان دیگه هیچ وقت نیومد دیدنمون ، تقریبا دو سالی از زندان رفتن بابا میگذشت ، با ثریا تو حیاط نشسته بودیم که در خونه باز شد و بابا تو چهار چوب در نمایان شد ، همه هاج و واج بودیم هنوز دو سال دیگه از محکومیتش مونده بود و اصلا تصورش هم نمیکردیم که به این زودی آزاد بشه !

با ذوق رفتیم کنار بابا اما جرات بغل کردن و بوسیدنش رو نداشتیم ، بابا مرد خشنی بود که همیشه ازش میترسیدیم اما اینبار برای اولین بار خودش آغوشش رو برامون باز کرد و بوسیدمون!!

کم کم همه اهالی خونه جمع شدن و اون شب فهمیدیم برای اینکه بابا سابقه دار نبوده بقیه حبسش عفو خورده و اینطور شده که آزادش کردن..

رفتار همه بعد از اومدن بابا باهامون عوض شده بود و‌ دیگه خبری از فحش و کتک نبود ...

چند روزی از اومدن بابا میگذشت ، بابا هر روز صبح از خونه بیرون میرفت و‌ معمولا ظهر ها برمیگشت ، یکی از همون روزها که از بیرون اومد صدامون کرد و گفت ؛ هر چی وسیله دارین جمع کنید که خونه گرفتم و باید بریم...

از شنیدن این خبر حسابی خرسند بودیم، ثریا جرئت به خرج داد و پرسید ؛ بابا پس مامان و سینا و‌سامان چی؟؟

بابا جواب داد : اونارم پیدا کردم و الان تو خونه هستن تا دیر نشده جمع کنید ...

مثل پرنده هایی که قول رهایی از قفس رو بهشون دادن پر کشیدیم سمت وسایلامون و شروع کردیم به جمع کردن ....

لحظه خداحافظی رسیده بود ، در کمال تعجب بابابزرگ گریه میکرد و لحظه آخر شروع کرد به بوسیدن تک تک ما و گفت ؛ اصغر خدا شاهده این مدت که بچه هات مهمون خونه من بودن نذاشتم آب تو دلشون تکون بخوره از دهن خودم زدم اما از دهن این بچه ها نه بازم پیش ما بیارشون دلمون براشون تنگ میشه !!!!!

شنیدن این حرف ها از دهن بابابزرگ مارو به شدت توی بهت فرو برد اما اینقدر از رفتن خوشحال بودیم که هیچکدوم برامون مهم نبود فقط میخواستیم بریم ....

خونه ی جدید هم مثل خونه های قبلیمون یه خونه ی خیلی قدیمی بود که نه اتاقی داشت و نه رنگ و روی درست و حسابی ...

رویا ؛ پارت سیزده


خونه ی جدید هم مثل خونه های قبلیمون یه خونه ی خیلی قدیمی بود که نه اتاقی داشت و نه رنگ و روی درست و حسابی ، صاحبخونه که پیرمرد سن بالایی بود انتهای حیاط تو یه اتاق تو درد تو بود و خونه ی ما هم سمت دیگه ی حیاط با پونزده پله ای آهنی‌ بود که اونم شامل دو اتاق تو‌در تو بود با در چوبیی که از وسط باز و‌ بسته میشد‌ ، حمام و دستشویی و‌آشپرخونه هم داخل حیاط بود و‌ با پیرمرد صاحبخونه مشترک ...

با کمترین امکانت زندگیمون رو شروع کردیم تنها وسیله ای که داشتیم یه فرش رنگ و رو رفته و دو تا پشتی کهنه و یه کمد زوار در رفته بود و البته تلویزیون کوچیک و ویدویی که فقط مخصوص مامان و‌بابا بود ...

روزهای اول میونه مامان و بابا با هم خوب بود و به ظاهر زندگی‌ خوب پیش میرفت ، مامان تو یکی از بیمارستان های شهر به عنوان خدمه نیمه وقت کار میکرد و بابا که هنوز کاری براش پیدا نشده بود به کارهای خونه و آشپزی میرسید ...

از اونجایی که اوایل سال تحصیلی بود تونستیم دوباره ثبت نام کنیم و مدرسه بریم، ظهر ها هم که از مدرسه برمیگشتیم کمک حال بابا میشدیم و تو کارهای‌ خونه کمکش میکردیم‌...

بابا همچنان مصرف کننده بود و خرج عمل داشت ...

بلاخره بعد از کلی گشتن دنبال کار بابا تونست تو یه تعمیرگاه ماشین کار پیدا کنه و مشغول بشه ...

بعد از اینکه بابا کار پیدا کرد مامان دیگه سرکار نرفت و خونه نشین شد...

با سرکار رفتن بابا کم کم شب نشینی های شبونه و دورهمی های دوستانه مامان و بابا شروع شد و بیچاره ما بچه ها که تو اتاق زندونی بودیم و حق جیک زدن نداشتیم !

یک شب از همون شب ها تو اتاق مشغول بازی با سامان و مینا بودم که ناخوداگاه صدامون کمی بالا رفت ، غرق بازی شده بودیم و حواسمون به اطراف نبود ، ناگهان در به شدت باز شد و بابا با چهره ای که از خشم به سرخی میزد وارد اتاق شد و عربده زد :

_چند بار بگم وقتی مهمون دارم خفه شید!

نه مهلت حرف زدن بهمون داد نه ما جرئت حرف زدن داشتیم ، اولین لگد نصیب سامان شد ، چشمم به سامان بود که داشت از درد به خودش میپیچید که با خوردن ضربه ای به سرم خیال کردم جسم سنگینی تو سرم کوبیده شد ! از درد نفسم بریده بود و دنیا جلوی چشمم تار !

فقط دیدم اون چیزی که من فکر میکردم جسم سنگینه مشت های گره خورده ی باباست که اینقدر قدرت داشته !

یادم نمیاد چند ساعت از درد گریه کردم تا خوابم برد...

صبح با گیجی و تهوع عجیبی از خواب بیدار شدم تا برم مدرسه ، هنوز سرم درد میکرد ، چشمم به بالشی که زیر سرم بود افتاد بالش آغشته به خ«ون بود!!!!

رویا ؛ پارت چهاردهم



تر««سیده مامان رو صدا زدم ، نگاه مامان با دیدن بالش خو«نی نگاهش رنگ نگرانی گرفت و شروع کرد به وارسی سر و صورتم ...

سرم شکسته بود و موهام از خ()ون خشکیده بهم چسبیده!

مامان بعد از بستن سرم شروع کرد به دعوا میون حرفاش جمله ی نصفه کاره ای گفت که فکرمو خیلی مشغول کرد !

_کاش اینارم مثل اون سه تای دیگه ...

اون سه تای دیگه ؟ منظورش چی بود؟ چرا حرفشو نصفه زد! نکنه همون سه بچه ی گمشده اش رو میگه ؟

تا شب فکرم مشغول بود راستی چرا مامان هیچ وقت نگفت چه بلایی سر اون سه بچه ای که ازش حرف میزنه اومده!؟

چند باری رفتم پیش مامان تا ازش بخوام تا جریان رو برام تعریف کنه اما وقتی چهره عبوس و درهمش رو دیدم جرئت نکردم حرفی بزنم  و از راه اومده برگشتم ....

شب که بابا اومد خونه نه تنها ناراحت و پشیمون نبود بلکه مارو دور خودش جمع کرد و به هر کدوممون وظیفه سنگینی داد که سهم من پر کردن کلمن یخ و آوردنش از ته حیاط به خونه بود که این بین باید از پونزده تا پله ی آهنی هم با همون کلمن بزرگ و سنگین بالا میومدم ....

از ترس کتک های بابا با وجود اینکه این کار برام حسابی سخت و سنگین بود هر شب قبل از شام کلمن رو پر از آب و یخ میکردم و میاوردم ....

کم کم رابطه ی بابا و مامان سرد شد و دعواها شروع !

یک روز که دعوا حسابی بالا گرفته بود مامان با فریاد گفت : مرد ناحسابی مگه من زنتم؟ دِ اگه بخاطر این بچه ها نبود که تو الان سایه ی منم نمیدیدی مثل اینکه یادت رفته طلاق گرفتم آره؟ ببین اصغر من الان یه زن آزادم و هر کاری هم بکنم به تو یکی هیچ ربطی نداره اگه انگشتت بهم بخوره بلایی سرت میارم که ،..

اصلا تو اگه مرد بودی که یخچال خونه ی منو نمیفروختی بری واسه دوست من انگشتر بخری ، ما اینجا سرگرسنه رو بالش نمیذاشتیم آقا و خانم رستوران گردی کنن ....

اون از خانوادت که هر بلایی دلشون خواست سر بچه هات دراوردن و تو جیکت درنیومد اینم از خودت ....

مامان همینطور حرف میزد و داد و قال میکرد و ما مبهوت به هم نگاه میکردیم !

‌نگاهی به ثریا کردم و زیر لب گفتم ؛ ثریا یعنی مامان دیگه زن بابا نیست!؟ حالا چیی میشه؟

ثریا که بدتر از من تو بهت زده شده بود شونه ای بالا انداخت و گفت : چمیدونم ، هیچی چی میخواد بشه ؟

اما من اینطور فکر نمیکردم این جدایی حتما عواقبی هم داره ، دلهره ی عجیبی گرفتم ...

دعوا ها تمومی نداشت صبح یه بار و شب یک بار تا اینکه این صاحبخونه هم بخاطر ندادن اجاره خونه و بحث و دعواهای وقت و بی وقت  عذرمون رو خواست و جوابمون کرد...

اینبار مامان یه خونه ی کاملا دربستی گرفت!

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز