سیزده روز پیش بود. همسرم گفت اگر قول میدی بی تابی نکنی، میبرمت مادرت رو ببینی دوش گرفتم. رخت عزا پوشیدم و راهی شدیم. ... رفتیم در سردخانه، مامان توی یه تابوت فلزی بود، داخل یک لفافه مشکی ضخیم... زیپ رو باز کردند... مامانی آروم خوابیده بود با یه لبخند رضایت روی چهره معصومش... ضجه زدم و تکرار میکردم صدقه سرت بشم مامان... قربون صورت ماهت بشم...😭 پدرم تکرار میکرد که ببوسش... مامانت رو ببوس... صورتش رو ببین چقدر زیباست... ببینش چقدر قشنگه مامانت😭 و من گریه میکردم. و اونقدر احمق بودم که مامانمو نبوسیدم. فکر کردم اول باید غسل میت بدن بعد ببوسمش...درگیر تفکرات احمقانه مذهبی...یا فکر کردم اگر این لفافه آلوده باشه یه عفونت بیمارستانی چی... اگه مریض بشم چی... همه اینا توی لحظاتی که پدرم تکرار میکرد مامانتو ببوس از ذهنم میگذشت.. فکر میکردم بعد از غسل میذارنم برم باز ببینمش و دل سیر ببوسمش... اما نذاشتن توی مراسم مادرم حتی شرکت کنم... حسرت آخرین بوسه به دستان و صورت مادرم به دلم موند...
مادر یک فرشته آسمانی و نازنین دختری که هدیه خداست برای آرامش قلب سوخته ام