#داستان_یکی_بخردوتاببر 🛍🎵
#قسمت_اول- بخش یازدهم
اون شب تا زمانی که مترو خلوت شد ما دویست و هفتاد و پنج تومن جمع کردیم ؛ با دل و جون پول رو نصف کردم و بهش دادم ؛
تا اون زمان من نتونسته بودم بیشتر از شصت ؛هفتاد تومن در بیارم ؛
گیتارم رو گذاشتم سر جاشو و گفتم : خب حالا هر کی به راه خودش ؛
گفت : نگفتی اسمت چیه ؟
گفتم : هیچی نگو ؛ پشت سرتون نگاه نکن مامورا دارن میان این طرف ؛
اسمت مهناز بود دیگه ؛ با شماره ی سه بدو تا اونجایی که می تونی از اینجا دور شو ؛
فقط بدو ؛
سازم رو انداختم روی شونه ام و شروع کردم به دویدن و مهنازم پشت سرم بود ؛
در همون حال فریاد زدم ؛ از یک طرف دیگه برو ؛
ولی اون ولم نکرد و با سرعت هر چی تمام تر از پله ها بالا رفتیم و خودمون رو رسوندیم به خیابون ؛
معمولا مامور ها قصد گرفتن ما رو نداشتن و فقط می خواستن ما رو بترسونن تا دیگه توی مترو ساز نزدیم ؛
ولی اون مامور همینطور ما رو تعقیب می کرد .
دیگه داشت نفسم بند میومد و برگشتم دیدم هنوز داره میاد ؛ که یک ماشین با سرعت نگه داشت و صدا زد مهناز بیا بالا ؛ و در جلو رو براش باز کرد و مهناز خودشو انداخت توی ماشین و به من گفت بدو ؛ بدو سوار شو زود باش بیا بالا ؛ اما اون مامور پشت یقه ی منو گرفت .
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar