2777
2789
عنوان

داستان یکی بخر دو تا ببر👜

| مشاهده متن کامل بحث + 27368 بازدید | 103 پست

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_چهارم- بخش اول









و تمام اونشب رو با استرس خوابیدم . و از روز بعد در حالیکه همون کارهای همیشگی  رو  می کردم  همش مراقب بودم ببینم کی میاد سراغم

به همه ی آدما مشکوک شده بودم ؛ اما نه تنها اون روز بلکه روزاهای دیگه هم هیچ اتفاقی نیفتاد حتی اون مامور و دوستانش رو هم ندیدم ؛

ولی با خیال راحت بدون ترس از مامور ها جنس هامو می فروختم  ؛ تا وقتی یک هفته ای  گذشت کم کم برگشتم به حالت اولم و حتم پیدا کردم دیگه کسی سراغم نمیاد ؛

اصلا به  نظر علاقانه هم نبود که دوباره بخوان از طریق من اون کارو بکنن و دلیلی هم نداشت ؛ این بود که یک شب  ؛ راستی یادم نبود اینو بگم ما دستفروش ها هر چند وقت یکبار جنس مون رو عوض می کردیم تا همیشه مشتری داشته باشیم ؛

آره داشتم می گفتم یک شب که سِت دمکنی و دستگیره با خودم برده بودم توی مترو ؛یک اتفاقی افتاد ؛

دیگه ساعت نزدیک هشت بود و چهار دست دیگه مونده بود و سعی داشتم اونا رو بفروشم و بعد پیاده بشم  ؛

برای همین  از ایستگاهی که همیشه پیاده می شدم رد شدیم ، من دیگه اهمیتی ندادم و روی یکی از صندلی ها نشستم ؛

یک زن جوون رو دیدم که بهم نزدیک شد و پرسید ؛ اینا هم مثل سفره هات یکی بخر دوتا ببره ؟

گفتم : اگر دوتا بخرین تخفیف میدم ؛








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_چهارم- بخش دوم









گفت : یک دست شو چند میدی ؟

گفتم پنجاه تومن ؛ دوتا بخرین دستی چهل و پنج میدم ؛

گفت : دو دست بده اما  رنگ هم باشه ؛ همینطور که توی ساک رو نگاه می کردم گفتم : شاید رنگ هم نمونده باشه ولی گلاش قشنگه ببرین پشیمون نمیشین ؛

وقتی اون چهار دست رو بیرون آوردم ودیدم اتفاقا دوتاش رنگ هم هستن و بهش دادم و اونم فورا نود تومن داد به من و کنارم نشست و پرسید : چرا دستفروشی می کنی حیف تو نیست ؟ دختر به این قشنگی ؛ چرا اینطوری زندگی کنه  ؟

تو خیلی کارا ازت بر میاد ؛می تونی راحت پول در بیاری ؛

گفتم : قشنگ ؟ نه بابا ؛ آخه خانم کار دیگه ای بلد نیستم ؛

گفت : سازت چیه ؟ چی می زنی ؟

گفتم گیتار

گفت: خب گیتار بلدی چرا نمیری دنبالش ؟ اگر  حرفه ای بشی نونت توی روغنه ؛ به نظرم تو باید همین کارو بکنی ؛

با بی حوصلگی  گفتم : چشم میرم ؛

گفت : می خوای برات کار جور کنم؟ دوست داری بری  توی مهمونی ها بزنی و پول بگیری ؟

با یک پوزخند گفتم : مگه شما ساز زدن منو دیدین ؟

گفت , نه از کجا دیدم ولی می ببینم که هر روز با خودت میاری و می بری پس معلوم میشه بلدی دیگه ؛








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_چهارم- بخش سوم








احساس کردم بهم پیله کرده و منم  دیگه اونموقع شب نای حرف زدن نداشتم ولی چون ازم خرید کرده بود باز جواب دادم ؛
آخه خانم  خوب بلد نیستم ؛همینطوری  یکی دوتا آهنگ بلدم که باهاش پول در میارم همین ؛
خودشو به من نزدیکتر کرد و یک کارت طرف من دراز کرد و گفت : بگیر اگر دلت خواست بهم زنگ بزن ؛
با اکراه  گرفتم ؛
ادامه داد:  تو مگه نمی خوای پیشرفت کنی و پول بیشتر در بیاری ؟ به نظرم بهش فکر کن من سالن زیبایی دارم میتونم برات مهمونی جور کنم ؛
بهت قول میدم  ده برابراین پولی رو که از این راه بدست میاری گیرت میاد  ؛
از جام بلند شدم و با اخم گفتم : نمی خوام خانم ؛ نمی خوام ؛ ولم کن ؛
و دستم رو گرفتم به میله و رفتم نزدیک در مترو ایستادم ؛ اما کارت رو گذاشتم توی جیبم ؛  و به محض اینکه نگه داشت پیاده شدم ؛ ولی یک مرتبه یادم افتاد که چه ماموریتی داشتم ؛ ای وای نکنه این زن یکی از اونا بوده و اینطوری می خواسته منو بکشونه طرف خودشون ؛ولی دیگه مترو رفته بود .






ناهید_گلکار#  

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_چهارم- بخش چهارم







چند لحظه از اینکه حواسم رو جمع نکرده بودم پشیمون شدم ولی شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم : چه بهتر من اصلا حوصله ی درد سر ندارم ؛ گور بابای اون ماموره و هر چی آدم خلاف کاره ؛
شایدم اون زن قصد بدی نداشت می خواست بهم کمک کنه؛  
ولی شب وقتی رسیدم خونه ؛ مدام به این فکر می کردم که نکنه اون زن همونی بود که سروان می گفت ؛ و اونقدر به این موضوع فکر کردم تا بالاخره دلم طاقت نیاورد و زنگ زدم به ستوان ؛ صدای ماشین و همهمه نشون می داد که توی خیابونه ؛
به محض اینکه  گوشی رو جواب داد با عجله  پرسید  : دختر ؟ تویی ؟ خبری شده ؟ چرا با من تماس نمی گیری ؟
گفتم : مثل اینکه بد موقع زنگ زدم ؛ خودت بعدا زنگ بزن من بیدارم و قطع کردم ؛
و با صدای بلند با خودم حرف زدم که احمق تو زنگ زدی که چی بگی ؟ اتفاقی نیفتاده ؛ خیلی مسخره اس که بگی یک زن توی مترو بهم پیشنهاد کار داده ؛ و منم قبول نکردم و پیاده شدم ؛ مطمئن هستم بهم میگه خیلی بی شعوری ؛







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_چهارم- بخش پنجم







و گوشی رو خاموش کردم و توی رختخوابم دراز کشیدم ؛ولی آشفته و پریشون شده بودم ؛ و با خودم حرف می زدم ؛
روشن کن بهش بگو ؛ نترس مثلا می خواد چی بشه ؟ شاید این راهیه که خدا پیش پات گذاشته ؛ از این به بعد حواست رو جمع می کنی ؛
خیلی خوبه که با پلیس همکاری کنی ؛
و دوباره گوشی رو روشن کردم و گذاشتم کنار بالشم و منتظر تلفن ستوان شدم ؛ تازه چشمم گرم شده بود که زنگ خورد ؛
از جا پریدم من کسی رو نداشتم که بهم تلفن کنه این بود که بدون فکر گفتم  ؛ بله جناب سروان ؟
گفت : تو کجایی ؟ چه خبر ؟
احساس کردم یکم دستپاچه شدم و تند و تند گفتم : سلام ؛ببین جناب سروان  تا امشب کسی سراغ من نیومده بود خودتون می دونین توی این شهر بی در و دروازه هیچکس به یک دستفروش اهمیتی نمیده ؛ ولی امشب یک خانمه به فکر آینده ی من افتاده بود و می خواست پولدارم کنم ؛ من وقتی پیاده شدم یادم افتاد که خیلی رفتار عادی نداشت و اصرار می کرد  توی مهمونی هایی که مشتری هاش دارن ساز بزنم ؛








#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_چهارم- بخش ششم









اگر نظر منو بخواین هیچ گربه ای برای راه رضای خدا موش نمی گیره ما اولش حالی مون نشد و بهش پا ندادم ولی وقتی پیاده شدم تازه دوزاریم افتاد که ای داد بی بیداد نکنه یکی از اونا باشه ؛ آره ..خب دیگه همین .. حالا نظر شما چیه ؟ الو ؟ الو ؟ چرا هیچی نمیگین ؟  

گفت :تو مهلت میدی که من حرف بزنم ؟  یواش ؛ یواش ؛ صبر کن ؛

آروم باش و درست تعریف کن ببینم جریان چی بوده و بهت چی گفته ؟

گفتم : هیچی اومد کنار من نشست و ازم دو دست دمکنی خرید و بهم پیشنهاد داد که توی مهمونی هاش شرکت کنم و ساز بزنم ؛ همین دیگه ؛  کجاشو نفهمیدی ؟

آهان یادم اومد به زور یک کارت هم به من داد که اگر خواستم بهش زنگ بزنم ؛

یکم سکوت کرد و با خونسردی گفت :  تو زنگ نزن هیچ کاری نکن ؛  اگر یکی از اونایی باشه که جوون ها رو طمعه می کنن خودش میاد سراغت ؛خوب گوشت رو باز کن ببین چی میگم  یادت باشه اگر تو شکارش باشی وقتی دوباره تو رو دید  زیادی وانمود می کنه که اتفاقی تو رو دیده  ؛ ببینم تلفنت همچنان خرابه ؟ نمی تونی یک باطری براش بگیری که با من در تماس باشی ؛







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_چهارم- بخش هفتم











گفتم : خودم به موقع اش می دونم چیکار کنم ؛ فقط شما تنهام نزارین یک وقت بلایی سرم بیارن ؛

خودت می دونی من پدر و مادر ندارم که دنبالم بگردن ؛  

گفت : چطوری مراقبت باشم وقتی اسمت رو هم نمی دونم

گفتم : ای داد بیداد ؛ حالا این وسط چرا گیر میدی به اسم من خب بگو دختر  ؟

گفت : ببین دختر هنوزم میگم تو اصلا مجبور نیستی این کارو قبول کنی ؛ راستش  همکارای من با اینکه تو رو داخل این کردم مخالف هستن ؛ و میگن نمیشه به شما ها اعتماد کرد ؛ممکنه همه چیز رو بهم بریزی ؛

اما نمی دونم چرا من همچین حسی ندارم و فکر می کنم تو آدم قابل اعتمادی هستی و می تونی رابط ما با اونا بشی ؛ باید یکی باشه که باور داشته باشن .

گفتم : خیلی خب حالا چیکار کنم بی خیال بشیم یا ادامه بدم ؟

گفت : اگر الان قبول کنی راه برگشت نداری ؛ ولی تو می تونی کمک بزرگی به ما بکنی فقط باید حواست جمع باشه و هر چی میگم مو به مو انجام بدی ؛  بزار فکر کنم ؛

گفتم : فکر کن ولی یادت باشه از من چیزی نخوای که در توانم نیست ؛ بهت گفتم من برای خودم اصولی دارم ؛







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_چهارم- بخش هشتم







خندید و گفت : می دونم با مرامی ؛ گوش کن تو  فردا قبل از اینکه بری مترو بیا پاساژ نگین نبش چهار راه ؛
مراقب باش آدم های  دور اطرافت باش ؛یکراست  برو  طبقه ی بالا ؛ سر پله برقی یک خانم ایستاده بهش بگو یکی بخر دوتا ببر ؛
بعد هر کاری اون گفت بکن ؛ تا همین جا برای امشب بسه کاری نداری ؟
آروم گفتم : نه ،
گفت : پس شب بخیر ؛ ببین دختر ما حواسمون بهت هست ؛ تو ما رو نمی ببینی دلیل نمیشه که نیستیم ؛ و گوشی رو قطع کرد ؛
سرمو گذاشتم روی بالش  ولی تا خود صبح عذاب کشیدم ؛ یک طوری که نمی فهمیدم خوابم یا بیدار و  مدام در حال جنگ و گریز بودم ،،
من توی یک اتاق سه در چهار زندگی می کردم چیز زیادی نداشتم ؛همون وسایلی که  شهین بهم داده بود ، دلیلش این بود که  هرگز پول زیادی دستم نیومده بود  و اگرم میومد دلم طاقت نمیاورد و می دادم به شهین تا اون همه سختی نکشه ؛
در واقع خرج اعتیاد پیرمرد رو هم می دادم مرد بی آزاری بود و تنها دو سه روز یکبار از خونه بیرون میرفت و برای خودش مواد تهیه می کرد که اونم در اطراف خونه ی ما فراوون پیدا می شد ؛






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_چهارم- بخش نهم







بعدم می کشید و یک گوشه میفتاد ؛ و همیشه طوری به نظر می رسید که ممکنه تا فردا زنده نمونه ؛
البته بیشتر به خاطر اون دوتا بچه که حالا هر دو مدرسه می رفتن دلم طاقت نمیاورد ؛
چون خودم خیلی زیاد توی زندگی سختی کشیده بودم اونا رو با خودم مقایسه می کردم و می خواستم مثل من احساس بدی نداشته باشن ؛ جواد کلاس دوم بود و سمیه اول و  از وقتی اومده بودم تهران با شهین زندگی کردم به جز یکبار که بشدت سرما خورده بودم هر روز صبح از خونه بیرون می رفتم  و شب وقتی بر می گشتم اونا خواب بودن ؛
برای همین زیاد با اونا قاطی نمی شدم با این حال  شهین حاضر نبود کلید خونه رو به من بده ؛
راستش دیگه از اون وضع خسته بودم از دستفروشی ،، از تنهایی و غربت ؛
از آوارگی توی خیابون ها گاهی توی زمستون استخوان ها از سرما درد می گرفت و پاهام بی حس می شدن و گاهی توی گرمای تابستون عرق ریزون کار می کردم که فقط شکمم رو سیر کنم خسته بودم؛ از اینکه هیچ کس منتظرو چشم براهم نبود و از اینکه کسی دلش برای من نمی تپید دلم از دنیا گرفته بود ؛






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_چهارم- بخش دهم









و حالا دیگه نمی خواستم در جا بزنم  و یک دستفروش دوره گرد باقی بمونم دیگه  از خودم بدم میومد چون داشت کم کم توی این راه  همه ی احساس و عواطفم از بین میرفت ؛

اصلا یادم رفته بود که یک دختر جوونم ؛ با خودم فکر کردم زود باش حالا موقعیه که باید ثابت کنی می تونی خودتو از این منجلاب بیرون بکشی ؛

آره هر کاری اون مامور بگه انجام میدم .

برای همین صبح وقتی بچه ها میرفتن مدرسه رفتم حموم و لباس بهتری پوشیدم و به جای رو سری شال سرم کردم و کلاه پالتوم رو سرم کشیدم .

انگار شهین هم متوجه شده بودم که من به خودم رسیدم و تا منو دید پرسید : جایی می خوای بری ؟

گفتم : نه ؛ برای چی ؟

گفت: آخه  آرا ؛گیرا کردی ،

گفتم نه بابا لباس هام کثیف شده بود عوض کردم ؛ با نگرانی گفت : تو که نمی خوای ما رو ول کنی ؛ تو رو خدا یک وقت زیر سرت بلند نشه و گول مردای این دور زمونه رو بخوری همشون هوس باز و پدر سوختن ؛ یک چند صباحی باهات خوش میگذرونن و ولت می کنن ؛کسی نمیاد یک دختر بی نام و نشون بگیره ؛

بی خودی دلت رو خوش نکن ؛

خندیدم و گفتم : ؛ هرکی به فکر خویشه ؛کوسه به فکر ریشه ؛ نترس زیر سرم بلند نشده







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_چهارم- بخش یازدهم







رفتم بازار و جنس هامو گرفتم و سوار مترو شدم از همون جا شروع کردم به فروختن ؛
و هر لحظه منتظر بودم  دوباره یکی بیاد سراغم ولی به مورد مشکوکی بر نخوردم  ؛
چیز زیادی هم نفروختم ؛ آخه قبلام گفته بودم صبح  ها کسی رغبتی به خرید کردن نداشت ؛توی همون ایستگاه پیاده شدم و خودمو رسوندم به خیابون و  یک بسته بیسکویت کرم دار خریدم  و همینطور که می خوردم  پیاده تا پاساژی که مامور گفته بود رفتم ؛
اما  حسابی گیج می زدم؛ نمی دونستم راهی رو که میرم درسته یا غلط ؛  از پله برقی رفتم بالا ؛ هیچ کس نبود ،
اما یک خانم جوونی رو دیدم که از یک مغازه بیرون اومد ؛ بیش از اندازه چاق بود از ته راهرو یکراست اومد طرف من ؛با دلهره  رفتم جلو و گفتم, خانم یکی بخر دوتا ببر ؛
گفت : دونه ای چند ؟
گفتم : دونه ای سی و پنج تومن ولی اگر یکی بخری یک هم مجانی بهتون میدم ؛
گفت : با من بیا ؛
من همینطور مردد ایستادم ؛ با اعتراض گفت : چرا وایستادی ؟ مگه نمی خوای ازت بخرم پول که همراهم نیست توی مغازه اس  ؛
دنبالش راه افتادم ؛ وارد یک مغازه فروش لباس زیر زنونه شدیم فورا   در رو بست و در حالیکه میرفت پشت میز فروش  گفت : بشین ؛  و از اون زیر یک جعبه ی کوچک گذاشت روی میز  و درشو باز کرد و یک گوشی بیرون آورد و گفت : توش سیم کارتم  هست ؛







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_چهارم- بخش دوازدهم







سه تا شماره هم  ذخیره کردم ؛ اولی مال ستوان علیمیرزایی هست که  ایرج ذخیره شده و دومی مال سروان ادیب؛که داداش ؛ و سومی مامانم ؛ اونم شماره ی منه ؛ پس چی شد ؟
گفتم؛  اولی ایرج ؛ دومی داداش ؛ و سومی هم که مامانم که شما هستین ؛
گفت : آفرین ؛ اسم توام از این به بعد دلآرام گذاشتیم ؛
گفتم این اسم رو کی روی من گذاشته ؟
گفت, چه فرقی می کنه نباید اسم داشته باشی دختر که نشد اسم ؛ اینو بزار  توی کیفت شارژرشم توی جعبه اس ؛ مراقب باش بی خودی زنگ نمی زنی ؛ وقتی هم زدی با همین اسم و بدون اینکه حرف مشکوکی از دهنت در بیاد منظورت رو می رسونی  ؛
مثلا الان یک مورد پیش اومده زنگ بزن به من و بگو ببینم چطوری میگی ؟
هنوز یکم گیج بودم آروم  گوشی رو گذاشتم روی گوشم و گفتم الو مامان ؟ حالت خوبه ؟ من الان توی ایستگاه هستم ؛ کارم تموم شد دارو هاتو می گیرم و میام ؛  یک موردی پیش اومده یکم دیر میام ،
گفت : ای بابا ؛ مورد نه ؛ یک طور دیگه بگو ؛  گفتم : الان اینجا گیر یک مشتری هستم  دعا کن امشب پول خوبی دستم بیاد  ؛
گفت : آره این خوبه ؛ ایرج دوست پسرته و داداشم که معلومه ؛ حالا خیلی عادی برو همون کاری رو بکن که هر روز می کردی ؛







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_چهارم- بخش سیزدهم









اگر باهات تماس گرفتن این بار نرم تر باهشون رفتار کن ؛ و وانمود کن به خاطر پول هر کاری می کنی اما زیاد خودتو  مشتاق  نشون نده همینقدر که بفهمن مشتاقی بهت شک می کنن  ؛

و من که هنوز نمی دونستم وارد چه بازی خطرناکی شدم دوباره پیاده رفتم و سوار مترو شدم ؛

نزدیک ایستگاه صادقیه بطور باور نکردی چشمم افتاد به اون زن که روی صندلی نشسته بود ؛ چشم تو چشم شدیم ولی اون انگار نه انگار که قبلا با من حرف زده ؛

منم همین کارو کردم و مسیرم رو عوض کردم تا اگر اومد سراغم مطمئن بشم که با قصد قبلی داره این کارو می کنه ؛

وقتی مترو توی ایستگاه ایستاد ؛ یک عده سوار شدن و یک عده پیاده ،

برگشتم دیدم نیست ؛ دنبالش نگشتم چون ممکن بود مراقبم باشه ؛ پشت سر هم به کسانی که تازه سوار شده بودن می گفتم خانم یکی بخر دوتا ببر ؛ یک نیگا به این سفره ها بکنین خیلی جنسش خوبه ؛

که یکی از پشت محکم خورد به من طوری که تعادلم رو از دست دادم ؛و به زحمت سازم رو نگه داشتم ؛ داد زد چه خبرته ؛ درست وایسا ؛ داشتم می خوردم زمین ؛

از دست شما ولگرد ها ؛ چرا شما ها رو جمع نمی کنن ؛ نگاه کردم دیدم همون زنه ؛ با اخم و لحن تندی  بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : اون وامونده رو انداختی روی شونه ات مزاحم مردم میشی ؛






ادامه دارد









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_پنجم- بخش اول








نمی دونم شما هیچوقت دست فروش بودین ؟ تا بدونین که هرگز  حق با شما  نیست ؛ یک دستفروش در عین حال که داره کاسبی  حلال می کنه یک احساس گناه رو همراه خودش داره ؛  چون همه جا بهش یادآوردی میشه که دستفروشی کاریه  خلاف  ؛

پس همیشه برای جلوگیری از هر نزاعی حتی اگر بهش ظلم شده باشه کوتاه میاد و معذرت خواهی می کنه یا پا به فرار می زاره ؛

که من راه دوم رو انتخاب می کردم ؛

کلا بیشتر  افکار و باور های ما همون هایی هستن که بهمون تحمیل شدن و گاهی بدون فکر به عمیق درست و غلط بودنش رفتار های ما رو می سازن ؛ که  خیلی ساده می تونن باور های ما باشن   ؛باور هایی که   بی گناه رو گناهکار و درست رو غلط نشون میده  و بر عکس ؛  

من در یک لحظه همین حس بهم دست داد و خواستم از معرکه خودمو دور کنم ؛

مثل برق سازم رو انداختم روی شونه ام و از لابلای جمعیت رفتم به قسمت های عقب تر ؛ و دوباره یادم افتاد که ممکنه اون زن عمدا این کارو کرده باشه ؛

ایستادم و برگشتم ببینم  داره چیکار می کنه دیدم با عجله  بهم نزدیک میشه ؛آره داشت دنبالم میومد ؛ چشم تو چشم شدیم ؛







ناهید_گلکار#  

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_پنجم- بخش دوم





دیگه حتم پیدا کردم که این زن باید همونی باشه که می خواد منو طعمه کنه ؛
از دور گفتم :نیا خانم ؛ ببخشید من عمدا که نزدم بهت  ؛اصلا نفهمیدم چی شد ؛  مثل اینکه سازم اذیتت کرد ؛
اومد جلوتر و گفت :خب  مواظب این سازت باش خورد توی پهلوی من ؛دلم از حال رفت ؛
ولی به تو کار ندارم می خوام از اون در پیاده بشم ؛؛ ببینم به نظرم آشنا میای  تو همونی نیستی که بهم دمکنی فروختی ؟
گفتم : چرا خودمم
گفت : آهان ؛ دیدم  به نظرم آشنا میای ؛امروز  فرق کردی ؛بازم از اون دمکنی ها  داری ؟
گفتم : نه دیگه ندارم تموم شده ؛
گفت : حیف که دلم برات می سوزه وگرنه وادارت می کردم پولمو پس بدی  اصلا جنسش خوب نبود کاش می دونستم امروزم می ببینمت میاردم بهت پس می دادم ؛
گفتم : شما که دیشب زن مهربونی بودین چرا امروز اینقدر بد اخلاق شدین ؛
بازم اومد جلوتر و دستشو گرفت به میله ای که من گرفته بودم و لحن شو عوض کرد و حالت مهربونانه ای به خودش گرفت وگفت : الهی ؛ تو هر شب کارت همینه ؟چند سال داری ؟
گفتم : نمی دونم
گفت : دختر لجبازی نکن یک کار بهتر برای خودت پیدا کن ؛







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_پنجم- بخش سوم







آخه چه معنی داره یک دختر به سن و سال تو تا دیر وقت توی خیابون ها پلاس باشه ؛
یک کار در شان خودت دست و پا کن که از این حال و روز در بیای ؛
زیر لب گفتم خودشه ؛
و در حالیکه ضربان قلبم بالا رفته بود و احساس می کردم رنگم پریده ؛ گفتم : آخه کار نیست چیکار کنم نون یک خانواده رو میدم ؛
گفت : نمی دونم والله من دلم می خواد بهت کمک کنم ولی می ترسم وسط کار ولم کنی و بری
گفتم : تا چه کاری باشه
گفت : ببین مشتری های من بیشتر از زن ها و دخترای جوون هستن ؛ مهمونی میدن و مهمونی میرن خب اغلب من براشون نوازنده پیدا می کنم
گفتم : مثلا برای یکشب چقدر میدن
گفت : ببین معلوم نمی کنه یک وقت می ببینی صاحب خونه ازت خوشش اومد و کلی بهت پول داد ؛ و یا غیر از پولی که برای دستمزدت می گیری شاباش هم جمع می کنی ؛این دیگه  بستگی به این داره که موقعیت مجلس دستت بیاد و راهشو بلد بشی ؛
یعنی در آمدت دست خودته ؛اما  بهت قول میدم سر شش ماه بتونی برای خودت یک ماشین بخری ؛






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_پنجم- بخش چهارم





احساس کردم دارم خیلی زود باهاش راه میام و ترسیدم شک کنه ؛
گفتم :آره من به این پول احتیاج دارم ولی نمی تونم قبول کنم ؛آخه  من این کاره نیستم ؛
گفت : تو از کجا می دونی یکبار امتحان کن ضرر نداره ؛ اگر نخواستی و دیدی خوشت نمیاد خب  دیگه انجامش نده ؛
گفتم : نمی دونم ؛ باید  در موردش فکرکنم ؛ پرسید شماره منو که داری ؛هر وقت بخوای می تونی بهم زنگ بزنی برات کار جور می کنم  گفتم :شماره ی شما رو ؟  نه ؛ ندارم یادم نیست چیکارش کردم ؛ مثل اینکه انداختمش دور ؛
گفت : ببین من امشب یکی از اون مهمونی ها دعوت دارم می خوای همین امشب امتحان کنی ؟  همراه من شو و سازت رو هم بیار بزن ؛ یک وقت دیدی همه از تو خوششون اومد و  کارت گرفت  ؛ چی میگی می خوای با من بیای ؟
گفتم : همین امشب ؟ نمی دونم ؛ ولی بهم بگین چقدر پول توش هست ؟
گفت : تو بیا حتما پول خوبی گیرت میاد , نگفتی اسمت چیه ؟
گفتم : به اسمم چیکار.. دلآرام ؛
یک نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت : وضع لباست هم که خوب نیست ؛






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_پنجم- بخش پنجم







عیب نداره اول میرم خونه ی من بهت لباس مناسب میدم و با هم میریم ؛

اسم منم مهنازه ؛

گفتم :واقعا ؟  شما چرا دارین این کارو برای من می کنین منو که نمی شناسین زحمتتون میشه ؛ گفت : من از خدا می خوام که به مردم کمک کنم ؛ اصلا کارم همینه ؛در حالیکه دیگه مطمئن بودم اون زن برای من نقشه ای داره  گفتم , پس بزارین از مامانم اجازه بگیرم ؛

در حالیکه هنوز نمی فهمیدم چرا من ؛ چرا من باید یک مرتبه مورد توجه این همه آدم قرار بگیرم ؟

منی که تا چند روز قبل از نگاه کردن بهم اکراه داشتن ؛ واقعا  به چه دردشون می خورم

؛مهناز گفت : آره بابا به مادرت خبر بده  ؛ همینطور که یکم ازش دور می شدم گفتم :مهناز خانم از الان بهتون بگم  اگرمامانم  اجازه نداد نمیام؛ گفته باشم ؛

سری جنبوند و گفت : آره دیگه ؛معلوم خب دختر باید به حرف مادرت گوش کنی ؛  

زنگ زدم ؛ اون خانم گوشی رو برداشت ؛ و با مکث هایی که بین حرفام می کردم تا برای مهناز باور کردنی باشه گفتم: سلام مامان ؛ بابا چطوره بهتر شده ؟

گفت :سریع موقعیت خودتو بگو ؛

گفتم : می دونم ؛ چشم ؛ ببین قربونت برم یک کاری برام پیدا شده ؛ ممکنه شب من دیر بیام ؛ نه دستفروشی نیست ؛







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_پنجم- بخش ششم







یک خانمی می خواد بهم لطف کنه که برم یه جایی ساز بزنم ؛ میگه پول خوبی توش هست شاید بتونیم با این کار بابا رو عمل کنیم ؛
گفت : آروم باش و عجله نکن ؛زود  رام نشو ؛  یک طوری بهم برسون الان کجا هستی ؛
گفتم , مامان چی داری میگی؟ یعنی چی همین الان بیا خونه ؟   من الان تازه توی مترو هستم و  ایستگاه میرداماد رو رد کردیم ؛  
میریم به طرف بالا ؛  تا برم و برگردم ؛تا  مترو عوض کنم ؛ اوووو اقلا  سه ساعت طول می کشه ؛
فقط خواستم بهتون خبر بدم ؛ شما همش نه توی کار من میاری  ؛
گفت : دقت کن توی ایستگاه یکم معطلش کن ؛ گفتم : خب معلومه برای اینکه  پول بیشتر در بیارم ؛ من نمی دونم چطور مهمونیه , شما نمی دونی چرا می خوام کار کنم ؟ حرفا می زنین ؛ معلومه به خاطر بابا ؛
گفت : وانمود کن اجازه دادم ؛ تا چند دقیقه گوشی رو خاموش نکن و با هاش حرف بزن و اطلاعات ازش بگیر ؛
گوشی رو یک جایی بزار صدات رو بشنوم ؛ بعد خاموشش کن ؛






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_پنجم- بخش هفتم






ایرج بهت زنگ می زنه ؛
گفتم : تو رو خدا مامان فقط همین امشب اگر خوب بود بازم میرم اگر نبود دیگه نمیرم اینقدر نصیحت نکن  ؛
فقط می خوام ساز بزنم همین ؛ باشه؛ باشه  قول میدم ؛ دست از پا خطا نکنم ؛ دیرم نکنم ؛ چشم ؛ چشم قربونت برم ولم کن دیگه ؛ مواظب خودم هستم ؛ ببین مامان یک کاری می کنی که دیگه ازت اجازه نگیرم ؛
و گوشی رو گذاشتم توی جیب پالتوم ؛
در حالیکه  نمی دونستم صدا میره یا نه ؛ اما بشدت می ترسیدم ؛ و دیگه غیر از قلبم که تند می زد گوش هام هم سوت می کشید ؛ پرسیدم ؛ خونه ی شما کجاست ؟
گفت : چته ؟ چرا ناراحتی ؟ می ترسی خب نیا ؛ گفتم : نه بابا از چی بترسم از دست مامانم ناراحتم با اینکه من باید خرج خونه رو بدم با من بکن و نکن می کنه ؛
ببخشید ما کجا پیاده میشیم ؟
گفت : ایستگاه بعدی ؛
گفتم : خونه تون کجاست ؛  
گفت : حالا میریم و می ببینی ؛ تا ما آماده بشیم میان دنبالمون ؛ دستم رو کردم توی جیبم و گوشی رو قطع کردم






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_پنجم- بخش هشتم






و خدا ؛خدا کردم اون زن صدای ما رو شنیده باشه ؛ که فقط خودش می دونست که چقدر ترسیدم که همون شب بلایی سرم بیارن ؛
حالا اصلا نمی دونستم اون مامور ها چطوری می تونن منو پیدا کنن ؛ اما من همیشه از پس خودم بر میومدم و سالها بود که بدون پناهی تنهایی زندگی کرده بودم ؛ و در واقع دلم می خواست بدونم آخر این کار چی میشه ؛
در حالیکه به ایستگاه رسیده بودیم وداشتیم پیاده می شدیم ؛ تلفنم زنگ خورد ؛
از مهناز دور شدم و گوشی رو از جیبم بیرون آوردم وجواب  دادم ؛ و بلند گفتم : چیه ایرج مامان فورا بهت خبر داد ؟من الان نمی تونم حرف بزنم دارم از مترو پیاده میشم ؛
آروم گفت :کجایی ؟
گفتم : ایرج چرا نمی فهمی من دارم به خاطر پول هر کاری می کنم بابام باید عمل بشه خوش گذرونی که نمیرم ؛و شروع کردم به داد زدن : می خوام ساز  بزنم به تو مربوط نیست , اصلا  ولم کن ؛ برو بمیر حرف مفت می زنی نمی تونم بیام من الان توی شریعتی هستم تا اونجا دوساعت راهه ؛  
گفت :  می تونی یکم توی ایستگاه معطلش کنی ؟ گفتم :ای بابا میگم نمیشه ؛ نمیشه می فهمی ؟خودت یک کاری بکن ؛
اصلا کی به تواجازه داده به کار من دخالت کنی ؟






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_پنجم- بخش نهم






گفت : خوبه ؛ کار خوبی کردی حالا با عصبانیت قطع کن ؛ بلند تر داد زدم ؛ اصلا برو به جهنم می خوام برم هر کجا دلم می خواد میرم به  تو هم ربطی نداره ؛

و گوشی رو قطع کردم ؛

مهناز منتظر بود حرفم تموم بشه ؛گفت : بی خودی خودتو ناراحت نکن یکبار که پول درست و حسابی ببری همشون راضی میشن ؛

گفتم : میشه یکم روی این صندلی بشینم دست و پام داره می لرزه ؛

پرسید: کی بود تو چقدر مدعی داری ؛

گفتم : نه کسی نبود پسره ی بیشعور خودشو می چسبونه به من و میگه دوست پسر منه ؛ ازش خوشم نمیاد ؛

بازم طوری رفتار می کنه که انگار صاحب منه ؛

و سعی کردم مدتی اونجا معطلش کنم و بعد با هم راه افتادیم ؛

از مترو بیرون رفتیم وراه زیادی رو  پیاده دنبال اون دویدم ؛

در حالیکه همینطور حرف می زد و از مزایای کاری که می خواست برای من بکنه می گفت ؛ که اگر دختر خوبی باشم اون می تونه منو به همه جا برسونه و حتی یک شوهر خوب برام پیدا می کنه ؛

و من که دیگه زبونم خشک شده بود و نفسم از ترس داشت بند میومد فقط گوش می دادم .







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_پنجم- بخش دهم






و به خودم و اون زندگی لعنت فرستادم  که مجبور شدم تن به این کار کثیف بدم ؛
داشتم فکر می کردم ؛ فرار کنم و دیگه ارتباطم رو با اون مامور و همه ی اون  بساط قطع کنم تا بلایی سرم نیومده ؛اما یک حسی بهم می گفت تا آخرش برم ،
شاید گشایشی در زندگیم بوجود بیاد  ؛
در حالیکه من به اسم کوچه و پلاک اون توجه می کردم تا به خاطرم بسپرم   وارد یک کوچه شد و چند خونه رو رد کردیم به یک  در آهنی نرده دار رسیدیم که ایستاد ؛  
که روی دولنگه ی اون شیشه ی مشجر داشت ؛ کلید انداخت و در رو باز کرد و با یک لبخند گفت : خوش اومدی ؛ زود باش بریم تو که داره دیر میشه ؛
و  ترس رو توی چشمم خوند و ادامه داد , نترس عزیزم من تنها زندگی می کنم ,
صبح میرم سالن زیبایی و این موقع بر می گردم یک آدم ساده ام مثل تو ؛ بیا تو بهت قول میدم خطری تهدیدت نمی کنه ؛
گفتم : آخه تا حالا این کارو نکردم ؛ هیچوقت مادرم اجازه نداده برم جایی ؛ الانم به خاطر بابام این کارو می کنم ؛







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_پنجم- بخش یازدهم




من به دنبال اون زن که نمی دونم بطور اتفاقی اسمش مهناز بود یا همه ی اونا خودشون رو اینطوری معرفی می کردن وارد  خونه ای که خیلی معمولی بود شدیم ؛
یک آپارتمان در  طبقه ی اول اون ساختمون ؛ از ظاهر خونه چیزی پیدا نبود و یک آن شک کردم نکنه من اشتباه کردم و این مامور های بیچاره رو هم سر کار گذاشتم ؛
مهناز کیفشو انداخت روی مبل و گفت : تو اینجا بشین تا من یک دوش بگیرم بعد با هم میریم آماده میشیم ؛
اگر چیزی می خوری خودت برو سر یخچال بر دار ؛
راستش من بعد از اون بیسکویتی که صبح  خورده بودم  تا اون موقع لب به چیزی نزده بودم ؛ ولی اصلا میل نداشتم و همون جا ساک و سازم رو گذاشتم و نشستم تا بیاد بیرون ؛
و همش به این فکر می کردم ؛ خب کی می دونه من اینجام و چطوری سروان می تونه پیدام کنه ؟ محاله دیگه کارم تمومه ؛
چیکار کنم دیگه تا اینجا اومدم باید ببینم چی میشه ؛ اگر منو ببره یک جای بد و گیر آدم های ناتو بیفتم چیکار کنم ؟






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_پنجم- بخش دوازدهم






این بود تا مهناز در حموم رو بست برای سروان پیام دادم اسم کوچه و پلاک رو نوشتم ؛
فورا جواب داد ؛ پیام نده شک می کنه ؛ زود پاک کن ؛
زیر لب گفتم : ای بابا پس چطوری منو پیدا می کنین ؟
بعد به فکرم رسید باید خودم از خودم مراقبت کنم ؛ یک چاقوی ضامن دار که همیشه برای احتیاط ته کیفم داشتم  آروم بیرون آوردم و کردم توی جیب کتم ؛
مهناز خیلی زود اومد بیرون و در حالیکه موها و صورتشو درست می کرد چند تا تلفن زد  وبه یکی گفت ، پدرام یک دختر پیدا کردم عالی گیتار می زنه دارم اونم با خودم میارمش ؛
حواست جمع باشه اذیت نشه ؛ دختر خوبیه ؛
ازم قول گرفته زود بره ؛ چند تا آهنگ برات بزنه توام دست و دل باز باش ؛  
باباش مریضه می فهمی که چی میگم ؟ می خوام هواشو داشته باشی
و گوشی رو وقطع کرد و ادامه داد ، خونه ی همین پدرام می خوایم بریم ؛ خیلی پسر خوبیه ؛ دیدی که ازش خواستم پول خوبی بهت بده ؛ حالا پاشو بیا بهت لباس مناسب بدم و یکم آرایشت کنم ؛






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_پنجم- بخش سیزدهم








گفتم : دِ نشد دیگه ببخشید من عروسک خیمه شب بازی که نیستم ؛ اگر فکر می کنین لباسم برای مهمونی شما مناسب نیست منو نبرین ؛ ولی من دلم نمی خواد لباس کسی رو بپوشم ؛ مهناز اینجا خنده ی معنی داری کرد که واقعا من به شک افتادم . اما دیگه اصرار نکرد .

و خودش آرایش غلیظی کرد و لباس زننده ای پوشید ؛ طوری که با دیدنش متوجه شدم جایی که می خوایم بریم چطور جاییه ؛ انگار یک طورایی دلمو زده بودم به دریا ؛  دروغ می گفتم و وارد کارایی شده بودم که هیچوقت باور نداشتم که دست بهش  بزنم ؛

در همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد ولی قبل از اینکه کسی در رو باز کنه یک پسر خیلی خوش قیافه و شیک پوش  در هال رو باز کرد و اومد تو و بلند گفت : فریبا خوشگله ؟ حاضری ؟بدو دیر شد ؛ و چشمش افتاد به من ؛

ادامه دارد






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_ششم- بخش اول








حالت تعجب به خودش گرفت و گفت : اوه مهمون داری ؟ سلام ؛

من بی اراده  بلند شدم و ایستادم و گفتم سلام ؛ مهناز که اون پسر فریبا صداش کرد در حالیکه یک لنگه کفشش دستشو بود  از اتاق اومد بیرون و گفت :اومدی ؛ حاضرم ؛

نمی دونم چرا این لنگه پنجه ی پامو می زنه ؛ باید یکم خیسش کنم ؛

و همینطور که می رفت طرف آشپزخونه گفت : آشنا بشین ؛ دلارام ؛ احسان ؛ من الان میام ؛

احسان اومد جلو که با من دست بده و در حالیکه چشمش برق می زد گفت : خوشحالم ؛به جمع ما خوش اومدی ؛

سازم رو برداشتم و انداختم روی یک شونه ام  و دسته ی ساک رو روی شونه ی دیگه ام و گفتم : اومدم گیتار بزنم همین ؛ نمی دونم تو چرا خوشحالی ؟

همینطور که با شیطنت به من نگاه می کرد بلند گفت: وای وای چه خشن ؛ فریبا پدرام می دونه ؟

اونم از همون جا بلند گفت : آره بهش زنگ زدم ؛

و در حالیکه چشم از من بر نمی داشت ادامه داد ؛ این واقعا می تونه گیتار بزنه ؟

و در همون حال رفت توی آشپزخونه و مدتی با مهناز پچ ؛ پچ کردن ؛








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_ششم- بخش دوم







اونقدر آهسته حرف می زدن که هر چی گوشم رو تیز کردم متوجه نشدم چی بهم میگن .
احساس بدی داشتم هر دوی اونا لباس های شیکی به تن داشتن و من یک بلوز و تی شرت بلند تنم بود با یک پالتوی رنگ و رو رفته که از بازار کویتی ها خریده بودم ؛
حتی شال سرم هم مشکی بود ؛
بالاخره مهناز آماده شد وسه تایی  رفتیم سوار ماشین احسان شدیم ؛
اینجا دیگه دلهره عجیبی داشتم چون کسی نمی دونست که اونا دارن منو کجا می برن ؛ خیلی باید حواسم رو جمع می کردم تا بفهمم واقعا اونا کارشون با من چیه ؛
سروان بهم گفته بود نه تلفن کن نه پیام بده ؛ حرصم گرفته بود و زیر لب بهش فحش می دادم که؛بیشعورِ احمق  اگر امشب یک بلایی سرم بیارن تو چطوری می خوای بفهمی ؛ ای خدا من چرا خودمو دادم دست اینا اصلا من براشون چه ارزشی دارم که مراقبم باشن ؛
مهناز یک سیگار روشن کرد و تند و تند پوک زد و صدای آهنگی رو که احسان گذاشته بود و مثل پتک می خورد توی سرم رو کم کرد و گفت : دلارام می دونستی اسم من مهنازه ولی دوستام فریبا صدام می کنن ؛








#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_ششم- بخش سوم







احسان گفت : چون خوشگله ؛ فریباس ؛ ناراحت نشو  توام دلارامی به شرط اینکه خشونت رو بزاری کنار و اون اخمهاتو از هم باز کنی ؛
و قاه قاه خندید و ادامه داد ؛ببینم طفل معصوم تا حالا مهمونی نرفتی ؟
و بازم بلند تر خندید  ؛ طوری که معلوم می شد داره مسخره ام می کنه ؛
بلند و قاطع گفتم : اوووی خودتو مسخره کن ؛ بچه سوسول ؛فکر نکن می تونی هر چی دلت می خواد به من بگی ؛  مهناز اگر اینطوریه و بقیه دوستانت هم مثل این بی تربیت هستن منو پیاده کن برم دنبال کارم ؛اصلا  حوصله ی این بچه قرتی رو ندارم ,
مهناز با مشت چند بار زد به بازوی احسان و گفت , میشه خفه بشی خب راست میگه قرار نیست همه  مثل ما باشن ؛
ببخشید دلارام جون ؛ داره شوخی می کنه یخ تو باز بشه ؛ و احسان در حالیکه  نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره سرعتشو بیشتر کرد و گفت : باشه باشه شوخی کردم بابا ؛ولی فریبا عجب لاتیه این دختره ؛  از دست تو جوک همراهت آوردی ؛
بابا چرا اینقدر زود بهش بر می خوره ؟ ببین دلآرام خب توام شوخی کن ، خوش باش ؛ از بس اخمت توی هم بود یک چیزی گفتم که سرحال بیای ؛ تو چی می زنی ؟همه چی اینجا هست ؛ بدم ؟  
و باز فریبا با مشت کوبید توی پشت اونو گفت : بهت میگم خفه شو ؛خفه ؛







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_ششم- بخش چهارم






احسان  خودشو کشید کنار و با همون خنده ی مستانه گفت : به جون خودت می زنه قیافه اش رو ببین ؛ الکی داره جانماز آب می کشه ؛
بهش بده بزار خودمونی بشیم روش باز بشه ؛
من هاج و واج نگاهشون می کردم ؛ و می فهمیدم حالت طبیعی نداره تازه فریبا هم یک طوری شده بود ؛ دست کردم توی کیفم تا از وجود چاقو مطمئن بشم ؛ و آروم بیرون آوردم و کردم توی جیب پالتوم ؛
حواسم به خیابون ها بود که ببینم دارن منو کجا می برن ؛ ولی شب بود و دیگه تشخیص نمی دادم ؛
احسان از یک اتوبان با سرعت  میرفت بطرف شمال شهر ؛ احساس کردم کارم تمومه ؛ و بند دلم کنده شد ؛ امیدم رو از دست دادم و خودمو سپردم به خدا ؛
صدای موزیک اونقدر بلند بود و سرعت ماشین زیاد که داشتم منگ می شدم ؛
و همین باعث می شد حرفایی که اون دونفر می زدن رو نشنوم ؛







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_ششم- بخش پنجم








تنها یک فکر به سرم زد که اونا نباید منو طفل و بیچاره ببینن باید بدونن که من دختر دستفروشی هستم که از پس خودم بر میام ؛

بالاخره ماشین وارد یک خیابون پر از دار درخت شد که خونه هایی مثل قصر در دو طرفش بود ؛ اونقدر که چشم رو خیره می کرد و برام باور کردنی نبود ؛

من زیاد توی تهران و جاهای اعیان نشین رفته بودم ولی همچین خونه هایی رو ندیده بودم ؛ و باز این سئوال برام پیش اومد که اینا چه احتیاجی به من دارن ؟

اصلا شاید فریبا واقعا می خواد به من کمک کنه در این صورت شاید منم بتونم از این طریق خودمو بالا بکشم ؛

و زیر لب در حالیکه چشم از اون خونه های مرمری بر نمی داشتم گفتم خداکنه ؛

ولی چشمم آب نمی خوره ؛  

ماشین وارد یکی از اون خونه ها شد ؛فضایی که من حتی توی خواب شبم هم نمی تونستم ببینم ؛ و بعد با سرعت رفت زیر ساختمون و کنار ماشین های دیگه ای که همه  شیک و مدل بالا بودن و  زیر نور پارگینگ برق می زدن ایستاد ؛









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_ششم- بخش ششم







این خونه با زندگی فریبا زمین تا آسمون فرق داشت و من واقعا دست و پامو گم کرده بودم ؛ و اصلا فکر نمی کردم حتی بتونم جلوی اون آدم ها ساز بزنم ؛
فریبا همون جا شال رو از سرش برداشت و به من گفت : ببین دلارام جون برات لباس آوردم اگر یک چیز بهتر بپوشی خودتم راحت تری ؛
گفتم : حرفشم نزن ؛ من همچین کاری نمی کنم ؛ اصلا چرا منو آوردین اینجا ؟ اینا که می تونن همه ی خواننده ها و نوازنده های شهر رو بخرن ؛ چرا من ؟
گفت : واقعا چقدر احمقی ؛ بهت که گفتم : می خوام کمکت کنم دیوونه ؛ امشب بزن شاید یکی از اون نوازنده ها تو رو پسند کرد و کارت بالا گرفت , نفهمیدی ؟ پس تو فکر کردی برای چی اومدی؟ گفتم : آخه من تا حالا جلوی اینطور آدما نزدم می ترسم خراب کنم ؛
گفت : خودت می دونی ؛ من سفارش تو رو کردم می خوای بیا ؛ می خوای نیا ؛ برات تاکسی می گیرم برو ؛ ولی همین الان تصمیم بگیر ؛ بهت میگم پولدار میشی اصلا زندگیت فرق می کنه تو اینطوری هیچ آینده ای نداری ,
احسان آروم گفت : ولش کن بره این به درد نمی خوره ؛
گفتم : کی از تو نظر خواست ؟ باشه امشب رو امتحان می کنم حالا که تا اینجا اومدم ؛
فریبا گفت : پس پالتوو شالت رو در بیار؛
گفتم : ببخشید نمیشه اگر می خوای همینطوری میام ؛







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_ششم- بخش هفتم







حالا همه ی این کارا رو با تردید انجام می دادم و در واقع داشتم از ترس و خجالت میمیردم ؛ برای اینکه خودمو آروم کنم  با خودم فکر کردم ؛ حالم درست مثل شبی هست که خونه ی دختر عمو رو ترک کردم هم می ترسیدم و هم نمی دونستم دارم به کجا میرم؛ و چه آینده ای در انتظارمه ؛
اونجا شهامت به خرج دادم و حالام وقتشه که دوباره این کارو بکنم؛ اما از  اینکه هیچکس منتظر من نبود و حتم داشتم اون مامور ها هم پیدام نمی کنن دوباره دلهره گرفتم  ,
با ورود یک ماشین دیگه توی پارگینگ که چند تا دختر و دوتا پسر توش بودن ؛ احسان رفت سراغ دوستانش  و فریبا به من گفت : بیا بریم بالا ؛ نترس کسی به لباس تو نگاه نمی کنه ولی خواهش می خوام این پالتو رو از تنت در بیار
دستم رو کردم  توی جیبم و تلفن و چاقو رو لمس کردم ؛ و گفتم نمیشه باید تنم باشه ؛
خندید و گفت عجب یک دنده ای هستی حتما می خوای این ساک رو هم با خودت بیاری توی مهمونی و داد بزنی یکی بخر دوتا ببر ؛
گفتم : ساکم ؟چیکارش کنم ؟  
گفت : احسان در رو قفل کرده برو بزار پشت ماشین کسی این سفره های تو رو نمی خواد ؛ خدایا بهم صبر بده ؛






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_ششم- بخش هشتم







هنوز به سالن نرسیده بودیم که صدای موزیک در حدی که ساختمون رو می لرزوند به گوشم رسید ؛ نور کمی بود ولی تعداد  زیادی شمع روشن کرده بودن و چراغ هایی توی سقف و دور اتاق بود که روشن و خاموش می شدن ؛
اون مهمونی پر بود ازدخترا و پسرای جوون  که توی یک سالن مجلل  جمع شده بودن  ودر همون لحظه اول چیزایی دیدم که نباید می دیدم ؛
بین اونا من مردایی رو می دیدم که سن بالاتری داشتن که با دخترای همسن و سال من گرم گرفته بودن ؛هر کس سرش به کار خودش گرم بود ؛
یک عده می رقصیدین و یک عده دختر و پسر دور هم جمع شده بودن و دست همه ی اونا سیگار بود ؛
پدرام مردی بود حدود سی و دو سه ساله ؛ فریبا رو که دید اومدجلو و با هم روبوسی کردن و نگاهی به من کرد و گفت : دلارام تویی ؟
در حالیکه سعی می کردم خودمو نبازم ولی انگار یک چیزی گلومو فشار می داد و احساس می کردم یک لرز به تنم افتاده و دلم می خواست فرار کنم







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_ششم- بخش نهم








گفتم :  بله ؛ فریبا خانم منو آورده که براتون چند تا آهنگ بزنم نمی دونم اصلا به درد شما می خورم یا نه ولی فکر می کنم که بهتره من برم ؛

گفت : نه ؛ بزن مشکلی نیست ؛فعلا بشین وقتشو بهت میگم ,  فریبا بیا ؛

و با هم از من دور شدن و مدتی با هم حرف زدن و پدرام گهگاهی بر می گشت و نگاهی به سر تا پای من می انداخت ؛

بعد با دست اشاره کرد و بلند گفت : اونجا همه چی هست از خودت پذیرایی کن ؛

روی نزدیکترین مبل نشستم ؛ فریبا  با پدرام رفت ؛

و من در نور شاعرانه ای که به سالن داده بودن تماشاچی  صحنه هایی شدم که حالم رو  بهم می زد ؛ هنوز نمی دونستم چه نقشه ای برای من کشیدن و واقعا از من چی می خوان و کارشون چیه که سروان برای گیر انداختن اونا از من کمک خواسته ؛

حدود نیم ساعتی معذب اونجا نشستم تا بالاخره فریبا اومد و بهم گفت : برو روی اون صندلی بشین پشت اون میکرفون و هر چی بلدی بزن ؛

گفتم , با این صدا ها که نمیشه ؛

گفت : خاموشش می کنیم تو برو آماده شو ؛








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_ششم- بخش دهم







کمی بعد در عین نارضایتی و خجالتی که می کشیدم شروع کردم به زدن ؛ولی هر چی نگاه می کردم کسی حواسش به من نبود و همه سرشون به کار خودشون گرم بود و من همینطور که می زدم با خودم فکر کردم ؛ همه ی مامور های این شهر به دنبال ما دستفروش ها هستن که گیرمون بندازن و بساط مون رو جمع کنن ؛
مایی  که برای سیر کردن شکم مون  تلاش می کنیم  ؛ اونوقت کار ما خلافه ؛ خدایا خودت بهم رحم کن وامشب رو بخیر بگذرون تا از اینجا جون سالم بدر ببرم ؛
سروان هم بره دعا کنه که دوباره نبینمش  ؛
بدون معطلی آهنگ دوم رو شروع کردم تا زودتر بزنم و از اون جهنم  بیرون بیام ؛
سومی رو که شروع کردم  پدرام اومد و بطور چندش آوردی در حالیکه بشدت بوی الکل می داد و یک سیگار بد بو دستش بود سرشو آورد کنار گوشم و گفت : فعلا  بسه خوشگله ؛سیگار می خوای ؟
گفتم : نه من چیزی نمی خوام ؛
گفت : نوشیدنی چی می خوری ؟ بزن سرحال بشی ؛
محکم گفتم : نمی خوام ؛ اگر دیگه نمی خواین بزنم پولم رو بدین می خوام برم ,
گفت : بری ؟ کجا بری تازه سر شبه ؛ یک چیزی بخور دوباره بزن ؛







ناهید_گلکار#
@Nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_ششم- بخش یازدهم







در همون موقع فریبا رو دیدم که روی پای خودش بند نبود با هیجان اومد و در حالیکه دوباره صدای موزیک با همون شدت شنیده می شود و همه بطور عجیبی خودشون رو تکون می دادن و می رقصیدن ,
بازوهای منو گرفت و گفت : آفرین خیلی خوب زدی ؛ حالا  پاشو بیا با یکی تو رو آشنا کنم که اسپانسرت بشه ؛ازت خوشش اومده ؛  
اگر بتونی دلشو بدست بیاری دیگه بارت رو بستی ؛ببین دلآرام همه ی سعی خودت رو بکن که ..
با صدای بلند که بشنوه گفتم : کجا برم ؟ پولم رو بدین دیگه نمی خوام بمونم ؛
گفت : دیوونه نشو تا اینجا اومدی لگد به بخت خودت نزن ؛ آقای سعادت می تونه تو رو به همه جا برسونه ؛
گفتم : فریبا خانم رک و راست بهم بگین ازم چی می خواین ؛
گفت : احمقِ بیشعور ؛ من از تو چی می خوام ؟ می خوام آدمت کنم ؛ دلم برات سوخت ؛ زود باش بیا سعادت منتظرته ؛
تنها چیزی که دیگه اونجا به فکرم رسید این بود که باید فرار کنم و دیگه داشت کار به جای خطرناکی می رسید ؛
گفتم؛ اگر این طوره که خوبه ؛ بگو کجاست خودم میرم پیشش ولی تو مطمئنی از من خوشش اومده ؟
گفت : آره بابا ؛باریکلا دختر خوب می دونستم که فهمیده ای ؛ منم میگم پدرام برای امشب بهت سه میلیون بده ؛ خوبه ؟







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵

#قسمت_ششم- بخش دوازدهم








گیتارم رو جمع کردم و گذاشتم توی جعبه ؛ و انداختم روی شونه ام ؛

با اعتراض گفت اینو کجا می بری ؟

گفتم : می برم اگر آقای سعادت خواست براش بزنم ؛ و با تمام قدرتم شروع کردم به دویدن ؛  

تا از همون دری که وارد شده بودم برم بیرون و زیر لب می گفتم گور بابای سروان و جد و آبادش ؛ دارم به فنا میرم ؛ ولم کرد و رفت اصلا نمی دونم چیکار باید بکنم ؛

فقط صدای فریبا رو شنیدم که داد زد احسان داره میره ؛  

خودمو رسوندم به پارگینگ که از انتهای هال پله می خورد و می رفت پایین ؛ با سرعت رفتم سراغ ساکم و برداشتم و انداختم روی شونه ام و تا از پشت ماشین بیرون اومدم که برم طرف حیاط ؛ احسان رو جلوی روم دیدم که دستهاشو باز کرده بود و با لحن چندش آوری گفت : کجا ؟ هنوز پولت رو نگرفتی ؛

آروم دستم رو کردم توی جیبم و چاقو رو گرفتم توی مشتم و گفتم : برو کنار بچه پررو ؛ من اگر می خواستم از تو بچه سوسول بترسم که نمی تونستم توی خیابون کار کنم ,

گفت : فدات بشم برای چی بترسی ؛ ما کارای مهمتری با تو داریم ؛

چاقو رو در آوردم و گفتم : منم خیلی دلم می خواد دوتا خط روی صورتت بکشم که دیگه این همه به خودت ننازی ؛









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_ششم- بخش سیزدهم







چی میگی بیا امتحان کن ببین از پس تو بر میام یا نه ؛ ودر حالیکه به زحمت گیتار و ساک رو روی شونه هام نگه می داشتم ؛  چاقو رو بردم جلوطرف صورتش ؛
سرشو عقب کشید ؛ گفتم : من چیزی برای از دست دادن ندارم اگر جرات داری بیا جلو ؛
گفت : حوشش ؛ به این سادگی نیست ولگرد ؛حتما دلت می خواسته که اومدی ناز و ادا از خودت در نیار ؛
گفتم : به همین سادگی همچین می زنم که هیچوقت جاش خوب نشه ؛ رحم هم نمی کنم ؛ گمشو از سر راهم برو کنار ؛
و ساکم رو پرت کردم بطرفش و مثل برق دویدم بطرف حیاط و دیگه نفهمیدم دنبالم اومد یا نه اونقدر ترسیده بودم که جرات نگاه کردن به عقب رو نداشتم ؛
به در حیاط رسیدم و بازش کردم و دویدم توی کوچه ؛ و با سرعت همون خیابون رو رفتم پایین فقط می دویدم ؛ و به سختی نفس می کشیدم ؛
هنوز نمی دونستم کسی تعقیبم می کنه یا نه فقط چاقو رو محکم توی مشتم فشار می دادم ؛ که یک ماشین کنارم ایستاد و بوق زد ؛
از وحشت سرعتم رو بیشتر کردم و رفتم توی پیاده رو که صدای یک نفر رو شنیدم که گفت دختر وایسا منم بیا سورا شو ؛ کجا میری ؛ وایسا بهت میگم منم ایرج ؛
از شدت ناراحتی خم شدم و یک نفس عمیق کشیدم و برگشتم و ستوان  امین علی میرزایی رو دیدم ؛








#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#داستان_یکی_بخردوتاببر  🛍🎵
#قسمت_ششم- بخش چهاردهم









با عجله رفتم و پریدم توی ماشین و اونم با سرعت راه افتاد ؛با خشم زیادی که داشتم داد زدم : واقعا که من خیلی احمقم که خودمو دادم دست شما ها ؛چرا با من این کارو کردین ؛  خیلی بیشعورین ؛ با خودت چی فکر کردی ؟
من یک دختر بی پدر و مادرم که اینطوری منو بندازی توی خطر و بدی دست یک مشت آدم عیاش ؟ خدا ازت نگذره داشتم بیچاره می شدم ؛
بلند گفت : آروم باش , آروم باش ؛ اگر ولت کرده بودم  پس من اینجا چیکار می کنم ؟ گوشی که بهت دادم هم شنود داره هم رهگیری ؛
حواسم بهت بود که اگر خطری تهدیدت می کرد فورا اقدام می کردم  ؛ الان توی اون کوچه ده تا ماموره ؛ صبر کنی برات توضیح میدم تو فقط آروم باش ؛
ببخشید راست میگی نباید با تو همچین کاری می کردم ؛
ولی واقعا کارت خوب بود ؛ و درست به موقع از اون خونه زدی بیرون ؛
ببینم الان خوبی ؟
گفتم : خودت چی فکر می کنی ؟
دیگه نمی تونم نفس بکشم از همه بدتر فکر می کردم کسی نمی دونه کجام ؛ شما باید بهم می گفتین که شنود گذاشتین ؛
گفت : الان می برمت یک جا تا یک چیزی بخوری و حالت جا بیاد بعدم می رسونمت در خونه ات ؛ گفتم : ساکم رو با جنس هام انداختم اونجا و اومدم ؛
گفت : بهت قول میدم همه رو جبران می کنم ؛ تو اصلا نگران نباش امشب کار بزرگی برای ما کردی ؛ که فکرشم نمی کردیم ؛





ادامه دارد






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792