#داستان_یکی_بخردوتاببر 🛍🎵
#قسمت_پانزدهم- بخش یازدهم
گفتم : یک دختر و سه تا پسر من دارم از این راه پول در میارم تا وقتی این پول برای کرایه تموم بشه اونا میان اینجا ؛
گفت : الهی دورت بگردم من پسر راه بدم توی خونه منو زیر مشت و لگد می کشه بهم رحم کن ؛دیگه چیکار کنم خوشم باشه ؛
گفتم تو مگه به من رحم کردی ؟ این همه بهت خوبی کردم هنوزم با من صاف نیستی اصلا نمی دونم کدوم حرفت راسته و کدوم دروغ ؛
خودت به اکبر آقا حالی کن اون موادی که می کشه رو پولشو من میدم ؛ نمی خوای؟ پولم رو بده و همین امروز جمع می کنم و میرم ؛
با در موندگی گفت : پس اگر اکبرآقا آبروت رو برد دیگه تقصیر من نیست تازه اگر این پسرا ناتو از آب در اومدن ما چه خاکی توی سرمون بریزیم ؟
گفتم : اولا ناتو نیستن اگر بودن من خودم اونا رو نمیاوردم اینجا دوما اگر خاک خواستی خاک کاهو از همه بهتره حالا برو و اکبر آقا رو راضی کن ؛
گفت : ببین یواشکی این کارو بکنیم ؛
گفتم : نمیشه چون تمرین می کنیم می فهمه ؛ دیگه خودت می دونی تا تو باشی یکم حلال و حروم سرت بشه ؛
اون روز با چنان حال خوبی میرفتم سر قرار که خودمم باورم نمیشد ؛
اگر می تونستیم تمرین کنیم حتما کارمون بهتر می شد و شاید پول بیشتری در میاوردیم ؛
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
#داستان_یکی_بخردوتاببر 🛍🎵
#قسمت_پانزدهم- بخش دوازدهم
دیدنی بود وقتی این خبر رو به بچه ها دادم ؛ اونقدر پاک و زلال بودن که از خوشحالی بدست آوردن یک جا برای تمرین به گریه افتادن ؛
اونشب بیشتر از شب قبل با اونا راحت بودم و دیگه می گفتیم و می خندیدم ؛
مهبد و احمد و صادق هر سه در یک سال بدنیا اومده بودن در ماههای مختلف و من و مهرانه هم در یک سال ؛
پسرا دو سال از ما بزرگتر بودن و همه همسن و سال معلوم می شدیم ؛ اونشب ما توی یک پاساژ دیگه ساز زدیم و یک اتفاق جالب افتاد .
یک خانم پیری که به زحمت راه میرفت از صدای احمد خوشش اومد یا واقعا می خواست کمک کنه مدتی نزدیک ما ایستاد و با تکون داد سر و نگاه محبت آمیز به احمد؛ لذت بردنشو از صدای اون ابراز می کرد ؛
وقتی آهنگ تموم شد شروع کرد به دست زدن و بقیه هم تحت تاثیر قرار گرفتن دست زدن ؛
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
#داستان_یکی_بخردوتاببر 🛍🎵
#قسمت_پانزدهم- بخش سیزدهم
و در همون حال گفت : آفرین پسرم ؛ چقدر صدات دلنشینه ؛ من که خیلی خوشم اومد عزیزم ؛ احمد هم بلند شد و گفت ممنون مادر خیلی خوشحال شدم ؛
پیر زن در کیفشو باز کرد و یک دسته تراول بیرون آورد و به احمد گفت بیا ؛ بیا بگیر قابل تو رو نداره ؛
احمد با خوشحالی پول رو گرفت خواست دست پیر زن رو ببوسه که نذاشت ؛ و گفت : خدا همه شما جوون ها رو از این وضع نا بسامان نجات بده ؛ برو پسرم موفق باشی ؛
پول ها سیصد تومن بود ولی قلب ما لبریز از شادی شد و فکر می کردیم این همکاری که با هم شروع کرده بودیم برامون مبارک بوده ؛
آخر شب وقتی خسته پنج تایی توی پیاده رو میرفتیم بطرف مترو قرار گذاشتیم که هفته ای دوبار بیان خونه ی من و تمرین کنیم و اولین قرارمون رو برای شب بعد گذاشتیم ؛
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar