همیشه بابت این دلِ ساده لوح و زبون نفهمم عذاب کشیدم
هر چقدر با خودم تکرار میکنم مبادا با کمی محبت بیخودی وا بدی ها اما بازم ساده لوح بازی در میارم
همیشه خدا با عزیزام رو راست و دلسوز بودم تا یه چیز جدید یادمیگرفتم بدو بدو بهشون یاد میدادم یا بدون اینکه ازم بخوان از صفر تا صد یه چیزیو بهشون یاد میدادم تا مبادا جایی به مشکل بر بخورن حتی احمق بازی درمیوردم میگفتم چیزی که بین ما مخفی نیس همه چیزامو بهشون میگفتم
اونا هم اولاش مثل خودم بودن اما یهو از این رو به اون رو میشن، آب زیرکاه بازی درمیارن…
تهشم من میشم آدم بده و بی معرفت!!!
خدایا خودت جای حق نشستی…
الان حس آدمای احمقی رو دارم که همه تو دلشون بهش میخندنو میگن چقدر ضعیفه