برادر زادم به دنیا امد من و خانواده م به خدا زمانی که این بچه به دنیا امد اینقدررررر خوشحال شدیم که انگار دنیا رو به ما دادن.من قبل از بچه بابت حرفهایی که زنداداشم به من وخانواده م گفته بود کینه داشتم ولی فقط خدای من شاهد باشه وقتی برادرزاده م رو تو بیمارستان برای اولین بار دیدم همه کینه ها حرف وحدیث های گذشته رو همونجا گذاشتم و آمدم.
چند ماهی گذشت. نوه اول خانواده بود ما از ذوق همه یه قسمتی از این بچه رو مال خودمون میدونستیم مثلا من میگفتم خط روی چونه ش شبیه منه .بابام میگف گردنش مثل من بزرگه .مامان وبابای زنداداشم میگفتن چشم و ابروش به مامانم رفته.داداشم مبگفت گوشش مثل منه و...
مامان بدبخت منم بدون هییییچ منظوری ورداشت گف ای بابا شبیه هرکی میخواد باشه شبیه بقالی سرکوچه هم باشه ما دوستش داریم نوه ارشد منه
همین حرف شد آشوووب و بلا و جنگ
داداشم که بچه رو بغل میکنه زنش میگه بغل نکن این بچه مال تو نیست مال بقال سرکوچه س.مادرت به من تهمت زده.تو بی غیرتی
داداشمم عصبانی شد گرفت زدش .مامانم قران اورد وسط کلی خودشو زد گریه کرد قسم وپیر وایه که من منظور نداشتم کلی قسم که اگه من کوچیک ترین طعنه یاهدفی بابت حرفم داشتم شوهروبچه هامو با دستام کفن کنم بدبخت مامانم کفشای عروسشو میزد تو دهنش که بس کن دیگه
من خودمم مجردم ولی اگه ازدواج کنم یه ذره کلامو قاضی میکنم که شاید 1درصد خانواده همسرم منظور ندارن اگه همین حرفو مامان خودم میزد من باز ناراحت میشدم؟؟؟