اما وقتی گوشی اومد دستم دوباره با محمد شروع کردیم ب چت کردن بعضی وقتا هم یواشکی همو میدیدیم .تا اینکه مادرم فهمید و دیگ حتی ی قدمم نمیذاشت تنها برم .سه ماه ک گذشت و محمد دید نمیتونیم همو ببینیم با مادرش اومد خونمون .مادرش با مادرم و پدرم حرف زد من فکر میکردم الان دعوا میشع منتظر بودم پدرم با محمد دعوا بگیره اما ن خیلی راحت میگفت میخندید پ با مادر محمد شوخی میکرد محمد چون خجالتی بود حرفی نمیزد و فقط سرخ و سفید میشد
اون روز حرف زدنو مادرم اینا گفتن جفتشون هنوز سنشون کمه ی سال دیگ صبر کنن اگه قسمت هم باشن ی سالو باهم میمونن اگه نباشن ک تموم میشه رابطشون . ی سالم گذشت و ما باز باهم بودیم و تو اون مدتم هر سه ماه ی بار مادرم میذاشت محمدو ببینم برا ی ساعت کم بود ولی ب همونم راضی بودیم
اردیبهشت ۱۴۰۱میخاستن بیان برا خاستگاری ک مادر بزرگ محمد یعنی مادرِ مادرش ۱۵ اردیبهشت فوت میکنه و و باز منو محمد مجبور میشیم ک منتظر بمونیم .چند ماه میگذره و محمد با مادرش حرف میزنه مادرش میگ ک مادرم مرده ما الان بریم جلو بزن و برقص راه بندازیم مردم مسخرمون میکنن میگن احترام مرده رو هم نگه نداشتن منم ک دیدم مادرش اینجوری میگ ب احترام مادرش گفتم وایسیم تا سال مادربزرگش سر شه بعد
ولی سختگیریا کمتر شده بود .پدرم ک فکر میکرد همو نمیبینیم اما مادرم ماهی ی بار مارو میفرستاد بیرون
تا امسال
ک دوروز دگ سالگرد مادربزرگشه و ۲۲اردیبهشت بعد چندسال سختی بالاخره خاستگاریمه و قراره منو محمد بهم برسیم 🥺🤭