2777
2789

پنج سال پیش با یکی از پسرای فامیل دورمون چت میکردم ب عنوان ی فامیل فقط.سه سال چت کردیم باهم فقط ب عنوان ی فامیل هم اون رل داشت هم من تا رفت سربازیو تموم شد برگشت. شب ۱۵فروردین ۱۳۹۹ دیدم ی جوری چت میکنه دلیلشو پرسیدم دیدم بخاطر فوت باباش غصه میخوره ک اره من پدرمو ندیدم شیش ماهم بود ک مرد حتی صداشو نشنیدم یکم حرف زدو بعد گفت ک میخاد تموم کنه خودکشی کنه خودشو راحت کنه .بعد من ک دیدم اینجوریه یکم باهاش حرف زدم گفتم ب فکر خانوادت باش و اینا اما انگار واقعا خسته شده بود .ی قول شملات داده بود بهم دیدم بهترین فرصته ک پشیمونشم کنم از کارش از اونجایی ک میدونستم ادم سمجی هستم گفتم ک تا شکلات منو ندادی حق نداری خودتو بکشی و فلان گفت باشه صب میارم میدم بهتو فقط جاشو بگو گفتم ساعت ۱۰بیا تو کوچه ی ما گفت باشه .صب شدو رفتم تو کوچه و این اولین بار بود ک باهاش از نزدیک حرف میزدمو از نزدیک بهش میدیدم برا همین استرس داشتم .اومدو شکلاتو دادو خاست بره ک گفتم بیا ی لحظه بشین حرف بزن یکم نشستو دیدم حرفی نمیزنه بعد گفتم تصمیمت قطعیه گفت اره گفتم باشه شکلاتو انداختم تو بغلشو رامو کشیدم ک‌برم ک گفت شکلاتا چی منم خیلی حق ب جناب گفتم از ادم مُرده شکلات نمیگیرم .اینو گفتم دوباره شروع کردم ب قسم دادنش به خاک پدرش تا خلاصه بعد ی ساعت راضی شد.از اون روز چند روز گذشت و ما همینجوری چت میکردیم تا دیدم دوباره میگ‌ کی میتونی بیای بیرون شکلات برات گرفتم .خلاصه ک بیرون رفتنامون همینجوری شروع شد جوری بود ک هر روز همو میدیدیم اما فقط ب عنوان فامیل ن بیشتر .ی مدت ک گذشت هم اون با رلش کات کرد هم من اما بازم باهم دوست نبودیم .با دختر خالمو دوست پسرشو همین فامیلمون چهارتایی میرفتیم بیرون هر روز بودیم پیاده روی  تو جنگل دگ کم کم ب هم عادت کرده بودیم دوماه بعد از بیرون رفتنامون ی شب ک دخترخالم خونمون بود گفت ک بیا تو کوچتون گفتم باشه خلاصه هر جوری بود با کمک دختر خالم پیچ دادم رفتم و به خانوادم گفتم میرم خونه مادربزرگم ک روبه رو خونمونه .رفتم پیشش یکم حرف زدیم بارون گرفت رفتیم تو ی ساختمون ک نیمه کاره بود یکم وایسادیم ک ی دفعه اومد جلو بوسم کرد گفت ک دوسم داره .منم شکه شده بودم از این حرفش چون سالی ک بود‌ سربازی ازش سوال کردم عاشق شدی گفت ک اره ی دختریو خیلی دوست داره با دختره چهارسال بودو اخرش دختره بهش خیانت میکنه و دیگ نمیتونه عاشق کسی باشه و ب کسی نمیتونه اعتماد کنه .با اینحال خوشحال بودم ک همچین چیزیو ازش شنیدم .توقع همچین حرفیو ازش نداشتم .اونشب بعد یکم حرف رفتم خونه .چند ماه بود ک دوست شده بودیم و رابطمون خوب پیش میرفت تا اینکه ی شب مشروب میخوره مست میگ بیا ببینمت اگه امشب نیای دگ هیچوقت منو‌ نمی‌بینی گفتم باشه بیا جلو در خونمون ی لحظه میام سریع برمیگردم ک تو خونه ک کسی شک نکنه چون تابستون بود هواا گرم بود ب خانوادم گفتم ک رو ایوون یکم میشینم بعد میرم تو میخوابم .ساعت ۱۲اومد جلو دروازمون رفتم پیشش یکم بغلم کرد موهامو بو کرد یکم حرف زد بعد گفتم برو الان پدرم میاد مارو میبینه دلم شک اورده گفت ک اگه بیادم جلوش وایمیسم بعد چندسال دوباره عاشق شدم نمیخام از دستت بدم بعد بغلم کرد .بعد اینکه بغلم کرد سرمو بلند کردم دیدم پدرم داره میاد سمتمون منو تو بغلش دیده .ترسیدم .خون تو رگام حتی خشک شده بود فقط تونستم بگم محمد پدرم پشتته .اینو گفتم و دیدم برگشت سمت پدرم .پدرم اومد یکم دادو بیداد کرد محمدو هول داد منم چون سر قلب محمد چند روز قبلش تو دعوا چاقو زده بودن ترسیدم ک زخمش باز شه پریدم جلو محمد و تو روی پدرم وایسادم .با داد و بیدادای من مادرمم اومد روم دست بلند کرد بعد پدرم محمد و زد کنار و دست منو کشید ک ببره سمت خونه و بلند گفت ک امشب میکشمت .حقیقتا با این حرفش ترسیدم چون خیلی عصبی بود میترسیدم واقعا بلایی سرم بیاره دستمو از تو دستش کشیدمو شروع کردم ب فرار کردن و رفتم سمت جنگل .تنها ساعت ۱۲:۳۰شب تو جنگلی ک‌میگفتن جن داره بودم ترس اینکه جن زده بشم رو نداشتم ترس اینو داشتم ک پدرم سر محمد بلایی بیاره .یکم ک گذشت دیدم صدایه محمد داره بهم نزدیک میشه من قایم شده بودم ک کسی منو نبینه .دیدم زنگ زده ب رفیقاش ک سر کوچمونو ببندن اگه منو پیدا نکردن سر اینکه پدرم باعث شد من فرار کنم بره با پدرم دعوا بگیره و چاقو کشی کنه .اینو گفت سریع اومدم بیرون رفتم پیشش باهاش حرف زدم زنگ زد ب یکی از فامیلاش اومد دنبالمون و مارو یواشکی برد خونه فامیلش . چون تو کل کوچه ادم پر بود ک همه دنبالم میگشتن . ساعت ۲ شب ب مادرم پیام داد ک سارارو پیدا کردم و پیش منه تا صب پیشم میمونه پدرش عصبیه شاید بلایی سرش بیاره 


دوستان هرکی خاست بگه بقیه شو هم بگم 

بخدا رمان نیست داستان زندگی خودمه و همش واقعیت داره 

بقیه اشو بزار 

   تیکر مال  بارداری نیست👻  🩹❤       سلام دوستان  من به دختر دهه هشتادیم😌  دختر زمستون        دلارام _ مریخی عشقمه 🖇❤معتهد@ دلارامم 💍💕عاطفه_ هستم❤دخیپریشون_سابق💖

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

باشه بذار بنویسم پس .یکم طول میکشه فقط 

باش

   تیکر مال  بارداری نیست👻  🩹❤       سلام دوستان  من به دختر دهه هشتادیم😌  دختر زمستون        دلارام _ مریخی عشقمه 🖇❤معتهد@ دلارامم 💍💕عاطفه_ هستم❤دخیپریشون_سابق💖

امان از جهالت جوونی!

نمیخام بگم من خوبم منم این چرت و پرت بازیا رو‌داشتم 

ایکاش عوض این کارا وقتمو رو پیشرفت خودم میزاشتم 🙂

نوجوونایی که میخونید فکر ایندتون باشین 

جوری دستامو بگیر که انگار قراره همین الان از دستم بدی 👫

اونشب تا صب پیشش  موندم ب همه چی فکر کردم حتی ب فرار بهشم گفتم فرار کنیم گفت هرچی تو بخای همون کارو انجام میدیم اما بازم ب قکر خانوادم افتادم .گناه اونا چیبود ک بخاطر اشتباه من نتونن جلو مردم سر بلند کنن .دم صب ی ساعت خوابم‌برد و ساعت هفت بیدار شدیم منو برد پیشش داداشش و خودش چون پدرم اگع بهش میدید جنگ راه مینداخت نیومد .با داداشش رفتم تا خونمون مادرم تا منو دید زد زیر گریه کلی محمدو فوش داد کلی ب من فوش داد ک ابروشونو بردم ارزش نداشت و فلان .مادربزرگم و عمم اومدن پیشم ی ساک برام اوردن چندتا لباس جمع کردن و منو بردن خونه مادربزرگم ک رویه رو خونمونه ک ی وقت پدرم اومد خونه سر من بلایی نیاره 

ی ماه کامل من خونه مادربزرگم بودم بدون گوشی و هیچی دیگ کسیم نمیذاشت با محمد حرف بزنن گوشیمو سیم کارتمم دست پدرم بود .یکم ک گذشت دیدم خبریم از محمد نشد دیگ دلسرد شدم گفتم حتما همه ی حرفاش دروغ بود حتما تا دید اینجوریه منو ول کرد و رفت .کلی گریه کردم تا اینکه دختر خالم و خالم اومدن پیشم .اومد پیشمو رفتیم تو اتاق مادربزرگم یکم حرف زد بعد گوشیشو داد دستم گفت محمد گفت بیام اینجا خیلی وقت بود اصرار میکرد من از ترس پدرت نیومدم الانم دیدم نیست اومدم بیا یکم باهاش ح‌بزن حالش از تو بدتره 

یکم حرف زدم دوباره گوشیو دادم دختر خالمو و دختر خالم رفت و من باز موندم بدون گوشیو محمد ولی شمارشو حفظ کرده بودم موقعی ک مادربزرگم خواب بود با گوشیش ب محمد اس ام اس میدادم .چند ماه گذشت و تا پدرم اومد باهام حرف زد من ازش معذرت خواهی کردم گفتم ک ترسیدم منو بکشی برا همین رفتم یکم بغلم کرد و من رفتم خونه بعد دوماه ک برگشتم خونه گوشیمو داد بهم ب امید اینکه دیگ با محمد نیستم و تو این چندماه ک بدون گوشی بودم اونم ولم کردو فلان 

اما وقتی گوشی اومد دستم دوباره با محمد شروع کردیم ب چت کردن بعضی وقتا هم یواشکی همو میدیدیم .تا اینکه مادرم فهمید و دیگ حتی ی قدمم نمیذاشت تنها برم .سه ماه ک گذشت و محمد دید نمیتونیم همو ببینیم با مادرش اومد خونمون .مادرش با مادرم و پدرم حرف زد من فکر میکردم الان دعوا میشع منتظر بودم پدرم با محمد دعوا بگیره اما ن خیلی راحت میگفت میخندید پ با مادر محمد شوخی میکرد محمد چون خجالتی بود حرفی نمیزد و فقط سرخ و سفید میشد 

اون روز حرف زدنو مادرم اینا گفتن جفتشون هنوز سنشون کمه ی سال دیگ صبر کنن اگه قسمت هم باشن ی سالو باهم میمونن اگه نباشن ک تموم میشه رابطشون . ی سالم گذشت و ما باز باهم بودیم و تو اون مدتم هر سه ماه ی بار مادرم میذاشت محمدو ببینم برا ی ساعت کم بود ولی ب همونم راضی بودیم 

اردیبهشت ۱۴۰۱میخاستن بیان برا خاستگاری ک مادر بزرگ محمد یعنی مادرِ مادرش ۱۵ اردیبهشت فوت میکنه و و باز منو محمد مجبور میشیم ک منتظر بمونیم .چند ماه میگذره و محمد با مادرش حرف میزنه مادرش میگ ک مادرم مرده ما الان بریم جلو بزن و برقص راه بندازیم مردم مسخرمون میکنن میگن احترام مرده رو هم نگه نداشتن منم ک دیدم مادرش اینجوری میگ ب احترام مادرش گفتم وایسیم تا سال مادربزرگش سر شه بعد 

ولی سختگیریا کمتر شده بود .پدرم ک فکر میکرد همو نمیبینیم اما مادرم ماهی ی بار مارو میفرستاد بیرون 

تا امسال 

ک دوروز دگ سالگرد مادربزرگشه و ۲۲اردیبهشت بعد چندسال سختی بالاخره خاستگاریمه و قراره منو‌ محمد بهم برسیم 🥺🤭

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز